بنام پروردگار حی و توانا
چه دردیست در میان جمع بودن ولی در گوشه ای تنها نشستن برای دیگران چون کوه بودن ولی در چشم خود آرام شکستن دردهای من دردهای من نگفتنی دردهای من درد دفتر مرا درد، حرف نیست آی مادرای مهربون ؛ بچه هاتون ، بچه هاتون حالا می فهمم چرا دیشب شانه های کو چه ی تنگ محله می لرزید و بید مجنون تر از همیشه بود . خودت بگو . از این به بعد مادر ت برای چه کسی اسپند دود کند؟ نیامدی و ما را با پشتی خمیده و غروری شکسته تنها گذاشتی . به مادرت چه بگویند وقتی می خواهد دور سرت بچرخد؟ چه بگویند وقتی صدایت می زند و جوابی نمی شنود؟ بگویند دست باد پاییزی برگ دیگری را از شاخه جدا کرد ؟ اگر گفت (( برگ من سبز بود، اصلا اگر گفت حالا که پاییز نیست چه ؟ جواب این همه بی تابی مادرت را که می دهد؟ عقربه های ساعت لحظه به لحظه به تحویل سال نزدیک تر می شوند .سبزه، سنبل، سیب ، سیر ، سماق، سنجد و... سال دارد تحویل می شود ولی سفره هفت سین ما فقط شش سین دارد ساک خاکی ات کجاست؟ انتظار واژه ی غریبی است … تو... مشق هر شب منی، آنقدر می نویسم مـــی نویسم می نویسم می نویسم می نویسم مینویسم که طلوع کنی . . .
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشتهی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نهفتنی است
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنهی شناسنامههایشان
درد میکند
رنگ و بوی غنچهی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دست درد میزند ورق
شعر تازهی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
"قیصر امینپور"
دسته گلهایی که دادین ؛ به جبهه ها فرستادین
حالا با تابوت اومدن ؛ با بوی باروت اومدن
مادر از خدا میخواد ؛ با گریه و دعا میخواد
تابوت هاشون رو باز کنن ؛ بچه هاشونو ناز کنن
بی مناسبت نیست...
" دو روز مانده بود به عید نوروزسال هفتاد ونه، که دل درد شدیدی گرفت.
تنها بودم بالای سرش. کاری نمی توانستم بکنم. یک روز و نیم درد کشید و من شاهد بودم.
چقدر به یاد شهداییم؟
یادشون گرامی
واژه ای که روزها یا شایدم ماههاست که با آن خو گرفته ام.
که چه سخت است انتظار
هر صبح طلوعی دیگر است بر انتظارهای فرداهای من!
در انتظار ماهی از جنس اسفند
اسفندی که گفتی بمان ، خواهم آمد
گفتم؛
خواهم ماند تنها در انتظار تو
چرا نوشتم در برگ تنهاییم برای تو، نمیدانم؟
شاید روزی بخوانند بر تو، عشق مرا …
شاید روزی دوباره در سه شنبه ای همسفرم شوی...
شاید سختی این انتظار با شیرینی وجودت همراه شود...
و شاید به تلخی زندگیم بیفزاید...
ولی معتقدم و
می دانم
روزی دوباره خواهی آمد، می دانم
مـــی نویسم می نویسم می نویسم می نویسم مینویسم
مینویسم می نویسم می نویسم می نویسم مینویسم
مینویسم می نویسم می نویسم می نویسم مینویسم
مینویسم می نویسم می نویسم می نویسم مینویسم
مــی نویسم می نویسم می نویسم می نویسم مینویسم
مینویسم می نویسم می نویسم می نویسم مینویسم
مینویسم می نویسم می نویسم می نویسم مینویسم
مینویسم می نویسم می نویسم می نویسم مینویسم
مـــی نویسم می نویسم می نویسم می نویسم مــــــــی نویسم
مـــی نویسم می نویسم می نویسم می نویسم مــــــــی نویسم
آندم که تو رفتی
اشک سر به روی شانه سرنوشت گذاشت
و دیوار به زمان تکیه کرده بود
شب نیز تا سپیده دم بیدار ماند
و من . . .
گویی همین چند نقطه کافی بود
دیری است که
روی تنه پر از برف درختی محکم
به انتظار بهاری سرسبز نشسته ام
شاید،
بهار نیز در انتظار تو باشد....
گاه یک نگاه آن چنان سنگین است که چشمانم رهایش نمی کنند . گاه یک عشق آن قدر ماندگار است که فراموشش نمی کنم .
بالای صفحه |