اسفند 89 - بنام پروردگار حی و توانا
سفارش تبلیغ






بنام پروردگار حی و توانا

هوس سفر نداری


نوشته شده در یکشنبه 89 اسفند 29 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

  نگاه کُن که غم درون دیده‌ام
  چگونه قطره قطره آب می‌شود
  چگونه سایه سیاه سرکشم
  اسیر دست آفتاب می‌شود

  نگاه کُن
  تمام هستی‌ام خراب می‌شود
  شراره‌ای مرا به کام می‌کشد
  مرا به اوج می‌بَرد
  مرا به دام می‌کِشد

  نگاه کُن
  تمام آسمانِ من
  پُر از شهاب می‌شود

  تو آمدی ز دورها و دورها
  ز سرزمین عطرها و نورها
  نشانده‌ای مرا کنون به زورقی
  ز عاج‌ها، ز ابرها، بلورها
  مرا ببر امید دل‌نواز من
  ببر به شهر شعرها و شورها

  به راه پُر ستاره می‌کشانی‌ام
  فراتر از ستاره می‌نشانی‌ام

  نگاه کُن
  من از ستاره سوختم
  لبالب از ستارگان تب شدم
  چو ماهیان سرخ‌رنگ ساده دل
  ستاره‌چین برکه‌های شب شدم

  چه دور بود پیش از این زمین ما
  به این کبود غرفه‌های آسمان
  کنون به گوش من دوباره می‌رسد
  صدای تو
  صدای بال برفی فرشتگان
  نگاه کُن که من کجا رسیده‌ام
  به کهکشان، به بیکران، به جاودان

  کنون که آمدیم تا به اوج‌ها
  مرا بشوی با شراب موج‌ها
  مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات
  مرا بخواه در شبان دیر پا
  مرا دگر رها مکُن
  مرا از این ستاره‌ها جدا مکُن

  نگاه کُن که موم شب به راه ما
  چگونه قطره قطره آب می‌شود
  صراحی سیاه دیدگان من
  به لای‌لای گرم تو
  لبالب از شراب خواب می‌شود
  به روی گاهواره‌های شعر من
 
  نگاه کُن
  تو می‌دمی و آفتاب می‌شود

  فروغ فرخ‌زاد
  از مجموعه «تولدی دیگر»


نوشته شده در یکشنبه 89 اسفند 29 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

دهانت را می‌بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.
دلت را می‌بویند

               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه می‌زنند.

               عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما
آتش را
        به سوخت‌بارِ سرود و شعر
                                         فروزان می‌دارند.
به اندیشیدن خطر مکن.

              
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.

               نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون‌آلود

              
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان.

               شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس

              
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

              خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد


نوشته شده در جمعه 89 اسفند 27 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |


نوشته شده در سه شنبه 89 اسفند 24 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

فکر کردم مرد تو منم

 مونس شب سرد تو منم

  ولی دیدم تو با یکی دیگه خوشبختی

              فکر کردم که همدرد تو منم


نوشته شده در یکشنبه 89 اسفند 22 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

موندم از کجا شروع شد ؟ که تو رو دوباره دیدم
هنوز از راه نرسیدم به ته قصمون رسیدم
یکی جز من تو دلت بود واسه این بود برنگشتم
وقتی لبخندتو دیدم حتی از خودم گذشتم !

این فداکاری من رو دیگه جز من کی میدونه ؟
جز تویی که خوبیامو دیگه یادت نمیمونه ؟؟

شاید اصلا دیگه یادت بره که مثل قدیم جون منی
ولی یادت نره خوشبختی الانتو مدیون منی

وقتی محتاج تو بودم تو فداکاری نکردی !!
حال و روز منو دیدی اما باز کاری نکردی !!

شونه خالی کردی از من با هزار عذر و بهونه
درد و دل کردم دوباره با در و دیوار خونه
این فداکاری من رو دیگه جز من کی میدونه ؟
جز تویی که خوبیامو دیگه یادت نمیمونه ؟؟

شاید اصلا دیگه یادت بره که مثل قدیم جون منی
ولی یادت نره خوشبختی الانتو مدیون منی


نوشته شده در شنبه 89 اسفند 21 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

و مادری که دیگر نمی خواهد باشد

و مادری که آغوش باز نمی کند

و مادری که ویرانی را برگزید

و مادری که ...

و مادری که .....

و مادری که ........


              همین " که " های کشنده

             همین " که " های آزار دهنده و مسموم

             زندگی شاید همین تکرار هاست...!؟


نوشته شده در شنبه 89 اسفند 21 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

زنده بودنم را جشن میگیرم 

با لمس انگشتان سرنوشت 

و بوسه های شیرین باد 
 
پوست می اندازم 
...
بزرگ شده ام  

...
آن روزها گذشت 

و من دیگر نمی خواهم از بهاری حرف بزنم که ابتدای ویرانی و درد بود 

و آغوشی که همیشه برای خستگی هایم تنگ بود

و مادری که دیگر نیست...!


نوشته شده در شنبه 89 اسفند 21 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

                   عمری با حسرت و اندوه زیستن

  نه برای خود فایده ای دارد و نه برای دیگران

        باید اوج گرفت تا بتوانیم آن چه را که آموخته ایم

                                         با دیگران نیز قسمت کنیم


        
لحظات از آن توست؛

            آبی، سبز، سرخ، سیاه، سفید،...

                تو خود ، رنگ روزگارت را انتخاب کن


نوشته شده در سه شنبه 89 اسفند 17 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

از خود به کجا شوی تو پنهان؟
          از خود به کجا شوی گریزان؟
                  بیداریه دل چنین مخوابان

                           سخت آمده است،  مبخش آسان . . . !

نوشته شده در دوشنبه 89 اسفند 16 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

   1   2      >


بالای صفحه