بنام پروردگار حی و توانا
می خوام برگردم اما می ترسم ..... می ترسم ..... بگی حرفی نداری. . .!؟ بگی عشقی نمونده می ترسم .... بری تنهام بذاری..... در سرم جز عشق او سودا نبود بهـر کـس جز او در ایـن دل جا نبود همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود در نـجــابـت در نــکـویـی طـاق بـود *** روزگار روزگـار اما وفا با مـا نــداشت طاقـت خـوشبـختی مـا را نداشت بی گمان از مرگ ما پـروا نـداشت آخر این قصه هـجران بـود و بـس حسـرت و رنـج فـراوان بود و بـس در غمش مجنون و عاشق کم نبود سهم من از عشق جز ماتـم نبود >>*****<< عاشقی را دیر فهمیدی چه سود عـشق دیـرین گسـسته تار و پود مــاهی بـیـچـاره امـا مـرده بود باش با او ,یاد تو ما را بس است یک شبی مجنون نمازش را شکست عشق آن شب مست مستش کرده بود سجده ای زد بر لب درگاه او گفت یا رب از چه خوارم کرده ای جام لیلا را به دستم داده ای نیشتر عشقش به جانم می زنی خسته ام زین عشق،دل خونم نکن مرد این بازیچه دیگر نیستم گفت ای دیوانه لیلایت منم سالها با جور لیلا ساختی عشق لیلا در دلت انداختم کردمت آواره صحرا نشد سوختم در حسرت یک یا ربت روز و شب او را صدا کردی ولی مطمئن بودم به من سر می زنی حال این لیلا که خوارت کرده بود مــرد راهــش بـاش تا شاهت کنم بگذار... مدتی است نمی دانم چگونه از چشمانت بنویسم….از نقش و نگار آن نگاه معصومت…که از لابه لای پیچ و خم آن عشق را آغاز کردم… مدتی است خودم را و زندگی ام را در تو گم کرده ام …آن چنان که شده ای تنها امید برای بودنم و حل معمای زندگی ام.... دیری است خسته ام از تحمل تماشای شب های بی تو ستاره ی آسمانم… عشق من… خستگی هایم را با بوسه از من بگیرکه سخت محتاج تسکین تو ام…بگذار در شهر امن افکار تو غرق شوم…بگذار در شعاع محبت تو تا کرانه های همه ی خوبی ها ادامه دارد آسوده چشم بر هم بگذارم... بگذار بدانم که دیگر در دستان تو آواره نیستم…بگذار تنها شعر پرواز تو باشم… کاش بودی امروز دلم خیلی هواتو کرده... امروز بد جوری حضور دستای مهربونت رو روی شونه هام کم دارم... امروز هوای گریه دارم... دلم خیلی برات تنگ شده... خیلی به بودنت نیاز دارم... دلم میخواد کنارم باشی... میخوام که باشی... امروز خیلی دلم می خواد از تو بگم... می خوام سرمو بذارم رو شونه ت.... می خوام تمام دلتنگی هامو تو بغلت گریه کنم... کاش می دونستی تو دلم چه خبره... کاش بودی... >>>> ل ی ل ا <<<< دلم تنگه ، دلم خونه خدایا چرا این حال مجنونه خدایا دارم دنــیــای تاریکُ می بینم دارم این کوی باریکُ می بینم چرا باید بسوزم در تب عشق چرا باید بمیـرم در غـم عشق تـمـام قصـه هــا افسانه میشن خوشی ها با دلم بیگانه میشن خداوندا ؛ عجب دردی خدایا عجب ؛ دنیای نامردی خدایا منم مجنون کویت توئی لیلای لیلا
دیـده جـز بـر روی او بـیـنا نـبـود
خوبـی او شـهره ی آفـاق بود
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
>>*****<<
یـار مـا را از جــدایی غـم نـبود
بر سر پیمان خود محـکـم نبود
گـرچـه آب رفـتـه باز آیـد به رود
بعد از این هم آشیانت هر کس است
بی وضو در کوچه لیلا نشست
فارغ از جام الستش کرده بود
پُر ز لیلا شد دل پر آه او
بر صلیب عشق دارم کرده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
دردم از لیلاست آنم می زنی
من که مجنونم تو مجنونم نکن
این تو و لیلای تو... من نیستم
در رگ پنهان و پیدایت منم
من کنارت بودم و نشناختی
صد قمار عشق یکجا باختم
گفتم عا قل می شوی اما نشد
غیر لیلا بر نیامد از لبت
دیدم امشب با منی گفتم بلی
در حریم خانه ام در می زنی
درس عشقش بی قرارت کرده بود
صـد چو لـیلا کشته در راهت کنم
منم مجنون کویت
زشعله نگاهم شده عشقم هویدا
خدایا خدایا خدایا
عشق من من تو را می پرستم
بی تو هرگز ندانم چه هستم
گر روزی عشقت پایان پذیرد
کس جای آن را در دل نگیرد
منم مجنون کویت توئی لیلای لیلا
زشعله نگاهم شده عشقم هویدا
خدایا خدایا خدایا
بیگانه ام خوانی چرا
ای با دل من آشنا
ترکم مکن بحر خدا
تو می بری به خدا دل مرا
بالای صفحه |