داستان های کوتاه - بنام پروردگار حی و توانا
سفارش تبلیغ






بنام پروردگار حی و توانا

از خدا خواستم مصائب مرا حل کند و خدا گفت: نه!

او فرمود: حل مشکلات تو کار من نیست، من به تو عقل دادم و تو با توکل به من به مراد مقصود می رسی.

از خدا خواستم غرور مرا بگیرد و او گفت: نه!

او فرمود: باز گرفتن غرور کار من نیست بلکه تویی که باید آنرا ترک کنی.

از خدا خواستم به من شکیبایی عطا کند و او گفت: نه!

خدا فرمود: شکیبایی دست آورد رنج است و به کسی عطا نمی شود باید آنرا به دست آورد.


از خدا خواستم به من سعادت بخشد و خدا گفت: نه!

خدا فرمود: خود باید متعالی شوی اما به تو یاری میرسانم تا به ثمر بنشینی.


از خدا خواستم مرا کمک کند تا دیگران را به همان اندازه که او مرا دوست دارد دوست بدارم!

خدا فرمود: آفرین بالاخره مقصود اصلی را دریافتی...


از او نیرو خواستم او مشکلات را جلوی پایم گذاشت تا قویتر شوم.

از او حکمت خواستم او مسائل بسیاری به من داد تا حل کنم.

از او شهامت خواستم او خطر را در مقابلم قرار داد تا از آن بجهم.

از او عشق خواستم انسانهای دردمند را سر راهم قرار داد تا به آنها کمک کنم.

از او کمک خواستم به من فرصت داد.

هیچ یک از خواسته هایی که داشتم دریافت نکردم اما به آنچه نیاز داشتم رسیدم...!!!؟؟؟


نوشته شده در یکشنبه 89 شهریور 21 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

 

یک روز حضرت موسی بن عمران علیه السلام دعا کرد :
"خدایا اگر تو انسان بودی چه عبادتی را انجام می دادی؟"

خداوند متعال وحی فرمود :
"ای موسی اگر مخلوق بودم خدمت به خلق می کردم ،اما برای خدا."


نوشته شده در دوشنبه 88 اسفند 24 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزیزم،
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با mari پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست،  پدر. اون حامله است. mari یه من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه.
mari چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و mari بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.
با عشق،
پسرت،
janatan
پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه sam .
فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.


نوشته شده در شنبه 88 اسفند 1 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

تصمیم گرفت زنده بماند

 

          مدرسه‌ی کوچک روستایی بود که به‌وسیله‌ی بخاری زغالی قدیمی، گرم می‌شد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و هم‌کلاسی‌هایش، کلاس گرم شود. روزی، وقتی شاگردان وارد محوطه‌ی مدرسه شدند، دیدند مدرسه در میان شعله‌های آتش می‌سوزد. آنان بدن نیمه بی‌هوش هم‌کلاسی خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود، پیدا کردند و بی‌درنگ به بیمارستان رساندند.

          پسرک با بدنی سوخته و نیمه جان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود ، که ناگهان شنید دکتر به مادرش می‌گفت: «هیچ امیدی به زنده ماندن پسرتان نیست، چون شعله‌های آتش به‌طور عمیق، بدنش را سوزانده و از بین برده است». اما پسرک به هیچوجه نمی‌خواست بمیرد. او با توکل به خدا و طلب یاری از او  تصمیم گرفت تا تمام تلاش خود را برای زنده ماندن به کار بندد و  زنده بماند و ... چنین هم شد.

         او در مقابل چشمان حیرت زده‌ی دکتر به راستی زنده ماند و نمرد. هنگامی که خطر مرگ از بالای سر او رد شد، پسرک دوباره شنید که دکتر به مادرش می‌گفت: «طفلکی به خاطر قابل استفاده نبودن پاهایش، مجبور است تا آخر عمر لنگ‌لنگان راه برود».

          پسرک بار دیگر تصمیم خود را گرفت. او به هیچ‌وجه نخواهد لنگید. او راه خواهد رفت، اما متاسفانه هیچ تحرکی در پاهای او دیده نمی‌شد. بالاخره روزی فرا رسید که پسرک از بیمارستان مرخص شد. مادرش هر روز پاهای کوچک او را می‌مالید، اما هیچ احساس و حرکتی در آنها به چشم نمی‌خورد. با این حال، هیچ خللی در عزم و اراده‌ی پسرک وارد نشده بود و همچنان قاطعانه عقیده داشت که روزی قادر به راه رفتن خواهد بود.

         یک روز آفتابی، مادرش او را در صندلی چرخ‌دار قرارداد و برای هواخوری به حیاط برد. آن روز، پسرک بر خلاف دفعه‌های قبل، در صندلی چرخ‌دار نماند. او خود را از آن بیرون کشید و در حالی که پاهایش را می‌کشید، روی چمن شروع به خزیدن کرد. او خزید و خزید تا به نرده‌های چوبی سفیدی که دور تا دور حیاط‌شان کشیده شده بود، رسید.

          با هر زحمتی که بود، خود را بالا کشید و از نرده‌ها گرفت و در امتداد نرده‌ها جلو رفت و در نهایت، راه افتاد. او این کار را هر روز انجام می‌داد، به‌طوری که جای پای او در امتداد نرده‌های اطراف خانه دیده می‌شد. او چیزی جز بازگرداندن حیات به پاهای کوچکش نمی‌خواست.

           سرانجام ، با خواست خدا و عزم و اراده‌ی پولادینش، توانست روی پاهای خود بایستد و با کمی صبر و تحمل توانست گام بردارد و سپس راه برود و در نهایت، بدود. او دوباره به مدرسه رفت و فاصله‌ی بین خانه و مدرسه را به خاطر لذت، می‌دوید. او حتی در مدرسه یک تیم دو تشکیل داد.

          سال‌ها بعد ، این پسرکی که هیچ امیدی به زنده ماندن و راه رفتنش نبود، یعنی دکتر «گلن گانینگهام» در باغ چهارگوش «مادیسون» موفق به شکستن رکورد دوی سرعت در مسافت یک مایلی شد!


نوشته شده در چهارشنبه 88 بهمن 14 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

یک وزیری داخل ماشین نشست                   کیف و گوشی دفتر و دستک بدست

کم کمک با شوفرش دمساز شد                    باب صحبت بین آن دو باز شد

آن وزیر از ارز با رانده گفت                             شوفر از گاز و کلاچ و دنده گفت

شوفر از فرسایش لاستیک گفت                    شیخ از پیمان آتلانتیک گفت

آن وزیر از ارز گفت و از دلار                            شوفر از نرخ بلیط لاله زار
 
گفت می دانی سقوط ارز چیست                   یا پزشکان بدون مرز چیست

چیست اصل پادمان و پرتکل                          چیست قانون جزا و جزء و کل
 
گفت ما را با سیاست کار نیست                    کار مردان این قر و اطفار نیست
 
گفت با راننده ی خود آن وزیر                         ای عزیز بی خیال سر به زیر

با سیاست هر کسی نا آشناست                  حول و حوش نصف عمرش بر فناست
 
مدتی بگذشت از این ماجرا                            آن وزیر از مسندش شد کله پا

مدتی را بی هدف در خانه بود                        تا مگر پستی بگیرد زود زود

مثل خود را او فراوان دیده بود                         طالع خود را چو آنان دیده بود

چون می آوردندشان از صدر زیر                       یا معاون می شدند و یا سفیر

از قضای روزگار و بخت شور                           همچنان از کار دولت ماند دور

مدتی در منزلش بی کار بود                          فکر و ذکرش پاکت سیگار بود

عصر جمعه حول و حوش انقلاب                     چرخ می زد در خیابان بی حساب

از قضا راننده را در راه دید                             با وی از احوال خود گفت و شنید

گفت دیگر در بساطم آه نیست                     بعد از این از هیچ کار اکراه نیست

قلب شوفر مهربان و صاف بود                       خیر خواه وخوب و با انصاف بود

گفت دارم یک رفیق منعطف                         صاحب یک خودروی " تهران الف "

با رفیقم ساعتی دیدار کن                           بعد از آن با خودروی او کار کن
 
شیخ با راننده فرمود ای عمو                        لطف داری تو ولی تصدیق کو

گفت تصدیق از اساس کار ماست                 چون نداری کل عمرت بر فناست


نوشته شده در شنبه 88 بهمن 10 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد:
«یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد:
«شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»
کارمند تازه وارد گفت:
«نه»
صدای آن طرف گفت:
«من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت:
«و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت:
«نه»
کارمند تازه وارد گفت:
 «خوبه»
 و سریع گوشی را گذاشت.

نوشته شده در شنبه 88 بهمن 3 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

جلو رفت و از او پرسید:
«شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می کنی؟»

جوان با تعجب جواب داد:
«ماهی 2000 دلار.»

مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت:
«این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق می دهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.»

جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید:
«آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»


کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد:
«او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.»


نوشته شده در شنبه 88 بهمن 3 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

به آتوسا دختر کورش گفتند : مردی پنج پسرش در راه ایران از دست داده و در رنج و سختی به سر می برد و هر کمکی به او می شود نمی پذیرد دختر فرمانروای ایران زمین با چند بانوی دیگر به دیدار آن مرد رفت خانه ایی بی رنگ و رو می بیند که گویی طوفانی بر آن وزیده است پیرمردی که در انتهای خانه بر صندلی  چوبی نشسته است پیش می آید و  می گوید خوش آمدید . 
آتوسا می گوید شنیده ام پنج فرزندت در جنگ شهید شده اند و آن مرد می گوید همسرم هم از غم آنها از دنیا رفت . 

آتوسا می گوید میدانم که هیچ کمکی از طرف ما نمی تواند جای آنچه را که از دست داده ای بگیرد اما خوشحال می شویم کاری انجام دهم که از رنج و اندوهت بکاهد . 

پیرمرد گفت اجازه دهید به سربازان ایران در باختر کشور بپیوندم . 
می خواهم برای ایران فدا شوم . آتوسا چشمهایش خیس اشک می شود و به همراهانش می گوید در وجود این مرد لشکری دیگر می بینم . 

دو ماه بعد به آتوسا خبر می دهند آن پیر مرد مو سفید هم جانش را برای میهن از دست داد . 

آتوسا چنان گریست که چشمانش سرخ شده بود . او می گفت مردان برآزنده ایی همچون او هیچگاه کشته نمی شوند آنها آموزگاران ما هستند . 
و به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ : برآزندگان و ترس از نیستی؟! آرمان آنها نیستی برای هستی میهن است.
آن پیرمرد هم ارزش میهن را می دانست و تا آخرین دمادم زندگی برای نگاهبانی از آن کوشید . 


نوشته شده در یکشنبه 88 دی 27 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

           پس از شهادت حضرت فاطمه زهرا (السلام ا لله علیها) امیرالمومنین علی بن ابی طالب، برادرش عقیل را فرا خواند و از او خواست برایش همسری از تبار دلاوران برگزیند تا پسری دلیر برای مولا به ارمغان آورد که سالار شهیدان حسین بن علی (علیه السلام) را در کربلا یاری کند.
(( عقیل، ام البنین کلابیه (السلام علیها) را برای حضرت علی (علیه السلام) برگزید که قبیله و خاندانش، بنی کلاب در شجاعت بی مانند بودند. بنی کلاب از حیث شجاعت و دلاوری در میان عرب زبانزد بودند. حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) این انتخاب را پسندید و عقیل را به خواستگاری نزد پدر ام البنین (السلام علیها) فرستاد. پدر، خشنود از این وصلت مبارک، نزد دختر شتافت و او نیز با سربلندی و افتخار پاسخ مثبت داد و پیوندی همیشگی بین وی و مولای متقیان علی بن ابی طالب (علیه السلام) برقرار شد. امام (علیه السلام) در همسرش عقلی سترگ، ایمانی استوار، آدابی والا و صفاتی نیکو مشاهده کرد و او را گرامی داشت و از صمیم قلب در حفظ حرمت او کوشید.)) 
ام البنین (السلام علیها) فرزندان دخت گرامی رسول اکرم را بر فرزندان خود که نمونه های والای کمال بودند مقدم می داشت و بخش عمده محبت و علاقه خود را متوجه آنان می کرد.
به عقیده شیعه و اندیشمندان اسلامی پس از رسول اکرم (صلی ا لله علیه و آله) و معصومین (علیه السلام) حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) یکی از عالمترین،فقیه ترین، عارف ترین، فرزانه ترین، شجاع ترین و سخاوتمندترین افرادی است که تاریخ اسلام بلکه تاریخ جهان، به خود دیده است. ایشان پدر تمام فضایل انسانیت و کمال بوده است.


نوشته شده در دوشنبه 88 دی 21 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

      حضرت موسی(ع) از دیگر کسانی است که قاتلان امام حسین(ع) را لعن و نفرین کرده است. روزی او همراه یوشع بن نون، در سفرشان به سرزمین کربلا رسیدند. ناگهان بند کفش حضرت پاره شد و کفش از پایش بیرون آمد. در این هنگام، خاری در پایش فرو رفت و خون جاری شد. حضرت به خدا فرمود: «خداوندا! چه گناهی از من سر زد؟» به او وحی شد: «این جا جایگاه شهادت حسین (ع) است و خون تو برای همگونی با خون وی جاری شد». موسی پرسید: «حسین کیست؟» پاسخ شنید: «وی نوه محمد مصطفی و فرزند علی مرتضی است». موسی پرسید: «قاتل حسین کیست؟» گفته شد: «کسی است که ماهیان دریاها و حیوانات وحشی بیابان ها و پرندگان هوا او را لعنت می کنند». در این هنگام حضرت موسی (ع)دستانش را به دعا برداشت و یزید را لعنت کرد و یوشع نیز به دعای حضرت آمین گفت.


نوشته شده در دوشنبه 88 دی 21 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

<      1   2   3      >


بالای صفحه