شرکت چند ملیتی (داستان های کوتاه) - بنام پروردگار حی و توانا






بنام پروردگار حی و توانا

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد:
«یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد:
«شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»
کارمند تازه وارد گفت:
«نه»
صدای آن طرف گفت:
«من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت:
«و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت:
«نه»
کارمند تازه وارد گفت:
 «خوبه»
 و سریع گوشی را گذاشت.

نوشته شده در شنبه 88 بهمن 3 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |



بالای صفحه