بنام پروردگار حی و توانا
امروز هم گذشت نه زنگی نه پیامی نه کلامی نه سلامی تا تولدم راهی نمانده... بشکن این غرور لعنتی و خودت باش بذار منم خودم بشم ، خود، خود ، خودم بشم دیوووونه چند روز پیش یکی از دوستانم رو دیدم، تا همدیگرو دیدیم شروع به تعریف کردن یه ماجرایی کرد و اینکه رفته بود مطب دندانپزشکی و چند تا از دندون های بالا و پایین رو عصب کشی و پر کرده بود کلی از دکتر تعریف کرد. وقتی حرفش تموم شد پرسیدم هزینه ش چقدر شد و جواب داد حدود 2 میلیون تومان. ازش پرسیدم وقتی کار دکتر تموم شد ازش تشکر هم کردی؟ با یه لحن بد گفت: نه !!! پس میخواستی همینجوری از مطبش میومدم بیرون!!؟ گفتم اون پولش رو گرفته تشکر برای چی کردی؟ با یه حالت عصبانی گفت دفعه بعدی هم وجود داره هااا ، میخوای دفعه بعد که رفتم فکر کنه چه آدم نفهمی هستم و پیش خودش بگه چقدر شعورم پایینه که یه تشکر خشک و خالی بلد نیستم بکنم و شاید دیگه ویزیت نکنه. یه پوزخندی زدم و گفتم : رفیق خدا 2 دست دندون طبیعی توی عمرت بهت داده تاحالا شده ازش تشکر کنی!!؟ و ترس اینو داشتی که اگه تشکر نکنی دیگه هیچ حاجتی ازت رو برآورده نکنه!!!؟ یه ذره که باهاش شوخی کردن کردم، گفت: انقدر خودتو برام شیرین نکن گفتم: تلخ نشو ، بذار خوش باشیم گفت: آخه داری شور ش رو در میاری گفتم: زندگی که بدون مزه معنی نداره و اخم کردم گفت: بی مزه .... منم بی مزه شدم، نه شیرین نه تلخ نه شور بارها برایم پیش آمده افرادی را که چه از نظر کاری یا روابط دوستانه خیلی با هم نزدیک بودیم زمان خداحافظی خیلی ساده و بی تفاوت با هم دستی دادیم و سری به نشانه خدابهمراهت تکان دادیم و بعد دیگر همدیگر را ندیدیم، گاه بر اثز اتفاقات ساده و یا گاهی تلخ که برای خودمان یا آن شخص پیش آمده دیگر فرصت دیدار هم را پیدا نکردیم. شاید برای بعضی از آنها جایگزینی آوردیم و یا جایشان همچنان خالی مانده ولی هر چه که هست وقتی حرکات و رفتار آنها را در ذهنمان مرور میکنیم فقط یک چیز جایش را میگیرد و آن حسرت است و حسرت و فقط حسرت.... حسرت حرف هایی که میتوانستیم بزنیم و نزدیم.... بعضی از این جای خالی هایی که در زندگی داریم با جایگزین که هیچ، گاهی با آمدن خودشان هم دیگر پر نمیشود... گاهی باید به همان تصویر ذهنی که ازشان داشتیم دلخوش باشیم و بس .... باران که شدى مپرس ، این خانهی کیست باران که شدى، پیالهها را نشمار باران! تو که از پیش خدا مىآیی بر درگه او چونکه بیفتند به خاک با سوره ى دل ، اگر خدارا خواندى این بىخردان، خویش، خدا مىدانند از قدرت حق ، هرچه گرفتند به کار گر درک کنى خودت خدا را بینى بعضی از آدمها مثل یک آپارتمان هستند .مبله..شیک..راحت اما دو روز که توش زندگی میکنی . ..دلت تا سرحد مرگ میگیره ! بعضی آدمها مثل یه قلعه هستند ! خودت را می کشی تا بری داخلش ! بعد می بینی اون تو هیچی نیست . جز چند تا سنگ کهنه و رنگ و رو رفته ! اما !!! بعضی ها مثل باغند ! میری تو، قدم میزنی ؛ نگاه میکنی عطرش رو بو می کشی ؛ رنگ ها رو تماشا میکنی . میری و میری آخری در کار نیست . به دیوار که رسیدی بن بست نیست میتونی دور باغ بگردی چه آرامشی داره ؛ همنفس بودن با کسیکه دلش دریاست و تو هرروز یه چیزی میتونی ازش یادبگیری چون روحش بزرگه زندگیتون پر ازاین آدما باشه
اومدم که پس بگیرم
تو رو از چنگال تقدیر
اومدم که مال من شی
اومدم
اما چقدر دیر...
سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست
جام و قدح و کاسه و پیمانه یکیست
توضیح بده عاقل و فرزانه یکیست
شیر و شتر و پلنگ و پروانه یکیست
حمد و فلق و نعرهى مستانه یکیست
اینجا سند و قصه و افسانه یکیست
در خلقت حق، رستم و موریانه یکیست
درکش نکنى , کعبه و بتخانه یکیست
می شود یک شب خوابید ،
و صبح با خبر شد ،
غم ها را از یک کنار به دور ریخته اند!
که اگر اشکی هست …
یا از عمق ِ شادمانی دلی بی درد است ؛
یا از پس ِ به هم رسیدن های دور …
یا گریه ی کودکی که دست بی حواسش ،
بادبادکی را بر باد می دهد !
کاش می شد یک صبح
کسی زنگ خانه هامان را بزند بگوید :
با دست ِ پر آمده ام …
با لبخند ،
با قلب هایی آکنده از عشق های واقعی...
از آن سوی دوست داشتن ها …
آمده ام بمانم و هرگز نروم !!
رونوشت: سیدعلی صالحی
بالای صفحه |