بنام پروردگار حی و توانا
نگاه کُن که غم درون دیدهام نگاه کُن نگاه کُن تو آمدی ز دورها و دورها به راه پُر ستاره میکشانیام چه دور بود پیش از این زمین ما کنون که آمدیم تا به اوجها نگاه کُن که موم شب به راه ما فروغ فرخزاد دهانت را میبویند و عشق را عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد در این بُنبستِ کجوپیچِ سرما نور را در پستوی خانه نهان باید کرد آنک قصابانند شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد کبابِ قناری خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد فکر کردم مرد تو منم مونس شب سرد تو منم ولی دیدم تو با یکی دیگه خوشبختی فکر کردم که همدرد تو منم موندم از کجا شروع شد ؟ که تو رو دوباره دیدم شاید اصلا دیگه یادت بره که مثل قدیم جون منی وقتی محتاج تو بودم تو فداکاری نکردی !! شونه خالی کردی از من با هزار عذر و بهونه شاید اصلا دیگه یادت بره که مثل قدیم جون منی و مادری که دیگر نمی خواهد باشد و مادری که آغوش باز نمی کند و مادری که ویرانی را برگزید و مادری که ... و مادری که ..... و مادری که ........ همین " که " های کشنده همین " که " های آزار دهنده و مسموم زندگی شاید همین تکرار هاست...!؟ زنده بودنم را جشن میگیرم با لمس انگشتان سرنوشت و بوسه های شیرین باد ... و من دیگر نمی خواهم از بهاری حرف بزنم که ابتدای ویرانی و درد بود و آغوشی که همیشه برای خستگی هایم تنگ بود و مادری که دیگر نیست...!
چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب میشود
تمام هستیام خراب میشود
شرارهای مرا به کام میکشد
مرا به اوج میبَرد
مرا به دام میکِشد
تمام آسمانِ من
پُر از شهاب میشود
ز سرزمین عطرها و نورها
نشاندهای مرا کنون به زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
فراتر از ستاره مینشانیام
نگاه کُن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخرنگ ساده دل
ستارهچین برکههای شب شدم
به این کبود غرفههای آسمان
کنون به گوش من دوباره میرسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کُن که من کجا رسیدهام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسهات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکُن
مرا از این ستارهها جدا مکُن
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لایلای گرم تو
لبالب از شراب خواب میشود
به روی گاهوارههای شعر من
نگاه کُن
تو میدمی و آفتاب میشود
از مجموعه «تولدی دیگر»
مبادا که گفته باشی دوستت میدارم.
دلت را میبویند
روزگارِ غریبیست، نازنین
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه میزنند.
آتش را
به سوختبارِ سرود و شعر
فروزان میدارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگارِ غریبیست، نازنین
آن که بر در میکوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.
بر گذرگاهها مستقر
با کُنده و ساتوری خونآلود
روزگارِ غریبیست، نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان.
بر آتشِ سوسن و یاس
روزگارِ غریبیست، نازنین
ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.
هنوز از راه نرسیدم به ته قصمون رسیدم
یکی جز من تو دلت بود واسه این بود برنگشتم
وقتی لبخندتو دیدم حتی از خودم گذشتم !
این فداکاری من رو دیگه جز من کی میدونه ؟
جز تویی که خوبیامو دیگه یادت نمیمونه ؟؟
ولی یادت نره خوشبختی الانتو مدیون منی
حال و روز منو دیدی اما باز کاری نکردی !!
درد و دل کردم دوباره با در و دیوار خونه
این فداکاری من رو دیگه جز من کی میدونه ؟
جز تویی که خوبیامو دیگه یادت نمیمونه ؟؟
ولی یادت نره خوشبختی الانتو مدیون منی
پوست می اندازم
...
بزرگ شده ام
آن روزها گذشت
عمری با حسرت و اندوه زیستن
نه برای خود فایده ای دارد و نه برای دیگران
باید اوج گرفت تا بتوانیم آن چه را که آموخته ایم
با دیگران نیز قسمت کنیم
لحظات از آن توست؛ آبی، سبز، سرخ، سیاه، سفید،...
تو خود ، رنگ روزگارت را انتخاب کن
سخت آمده است، مبخش آسان . . . !
بالای صفحه |