آذر 89 - بنام پروردگار حی و توانا
سفارش تبلیغ






بنام پروردگار حی و توانا

هزََاران سال بود که می خواست به دنیا بیاید . هزاران سال بود که ذوق داشت. هزاران سال بود که نوبتش نمی رسید. و هر روز کسی به دنیا می آمد و او غبطه می خورد و همچنان منتظر نوبت خودش بود .
و سرانجام روزی رسید که به او گفتند : دیگر ، نوبت توست . چمدانت را ببند و آماده رفتن باش .
چمدانش کوچک بود. کوچکتر ازیک بند انگشت و او آنقدر داشت که می خواست با همان چمدان بند انگشتی برود ،که گفتند : صبر کن ، سفرت دور است .  

 سفرت طولانی گفتند : جاده ها منتظرند ، راه ها و بیراهه ها . چقدر پست و چقدر پست. چقدر بالا و چقدر پائین . چقدر دور و چقدر نزدیک . پس چیزی با خودت ببر، چیزی که با با آن بتوانی آن همه بالا و پائین و دور و نزدیک را بپیمائی.
پس او دو پا برای خودش برداشت . برای رفتن ها و دویدن ها ، برای گشتن ها و پیمودن ها ، برای جستجو .

 
بی تاب به دنیا آمدن بود می خواست با همان دو پا برود که گفتند : صبر کن ، آنجا که می روی تماشائی است ، چقدر سبز و چقدر سرخ ، چقدر زرد و بنفش و آبی ،؛ چقدر سیاه و سفید . چقدر ریز و درشت و کوچک و بزرگ و ابن و آن . چقدر زیبائی و شگفتی منتظرند تا برای تو باشند تا جزئی از تو شوند ، پس چیزی با خودت ببر که به کار دیدن و تماشا بیاید . و گرنه دنیا تاریک است .
و او دو چشم برای خودش برداشت .

 و او هر روز چیزی بر می داشت . لبی برای لبخند و زبانی برای گفتن و دستی برای ساختن و چیزی که با آن ببوید ، و چیزی که با آن بنوشد و چیزی که با آن بفهمد و چیزی که با آن ...
و هر روز چمدانش بزرگ و بزرگتر شد . نُه ماه ، روز و شب و شب و روز ، نُه ماه به هفته ها و به روزها ، نُه ماه به دقیقه ها و ثانیه ها چمدان بست . چمدانی از خون و سلول و استخوان ، چمدانی از جان ، چمدانی از تن .


گفتند : اینها ابزار توست، در سفر زندگی . از همه شان استفاده کن و بسیار مراقبشان باش که همه به کارت آید . اما وقتی خواستی برگردی ، چمدان را همان جا بگذار و سبک برگرد.
و آن وقت به او صندوقچه ای دادند ، سرخ و کوچک ؛ و گفتند : بهترین و زیباترین و قیمتی ترین چیزها در این است . هم خدا هم نور و هم بهشت . مراقب باش که هرگز گمش نکنی . نامش قلب است . و با این است که تو انسان می شوی . و گرنه این چمدان خون استخوان ، بی این قلب ، هیچ ارزشی ندارد.

 


عجله داشت می خواست زودتر به دنیا بیاید ، می خواست با همان دو چشم و دو پا برود که گفتند صبر کن . آنجا که تو می روی پر است از نغمه و ترانه و صوت و صدا ، پر آهنگ ونوا ، و همه منتظرند تا به تو برسند ، همه می خواهند برای تو باشند . پس چیزی با خودت ببر که ربط تو باشد با آنها و گرنه دنیا سوت و کور است .
و او دو گوش برای خودش برداشت .

 و او رفت ؛ با شور و شتاب و نفهمید این شتاب با او چه خواهد کرد .
اما همین که پا به این دنیا گذاشت ، همین که چشم باز کرد و همین که دستهایش را گشود ، احساس کرد چیزی را جا گذاشته ، هی چندین بار چمدانش را زیر و رو کرد ، همه چیز بود ، دوباره گشت و دوباره گشت و ناگهان فهمید ؛ فهمید که آن صندوقچه سرخ را با خود نیاورده است .

و حالا او قلبش را پیدا کرده بود ، قلبی که نامش ع.و  بود . 

روزی رسید که در سینه اش جاده ای بود که آرزوهای دور و دعاهای ناممکن را به مقصد می رساند . و کهکشانی که هر ستاره اش چراغ خانه ای را روشن می کرد و باغی که هر گلش لبخندی بود که بر لبی می نشست . بر لب هر کودک و هر پیر و هر جوانی . بر لب هر زرد و سفید و سرخ و سیاهی . 
زیرا که جهان را در سینه اش جا داده بود .
او چمدان کوچکش را همینجا گذاشت ؛ زیرا دیگر نیازی به آن نداشت . اما قلبش را با خودش برد و این زیباترین چیزی بود که می توانست با خود ببرد
.


نوشته شده در چهارشنبه 89 آذر 17 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

محرم


نوشته شده در چهارشنبه 89 آذر 17 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

در میان هزاران کلمه
            تو را می یابم

 تو را آرام 
           و 
     آهسته می بویم...!
                           و
                            دوباره
           میان آنها پنهانت می کنم
        .......
       .....
      .....
     .....
     .....
      .....
        .....
          ......     
               تا ندانی که
                   هنوز دوستت دارم!!!
              ....ی من
                زیبای من
                  دربای من

نوشته شده در چهارشنبه 89 آذر 17 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

من به خال لبت اى دوست گرفتار شدم
             چشم بیمــــار تــــو را دیــدم و بیمار شدم

فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
          همچــــو منصــور خــــــریدار سرِ دار شدم
 
غم دلدار فکنده است به جانم، شررى
             کـــه بـــه جــــان آمدم و شهره بازار شدم

درِ میخانه گشایید به رویم، شب و روز 
           کــه من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم

جــــامــه زهد و ریا کَندم و بر تن کردم
           خـــرقــــه پیــــر خـــراباتى و هشیار شدم

واعـــظ شهــر کــه از پند خود آزارم داد 
           از دم رنــــد مــــى‏آلــــوده مــــَددکار شدم

بگـــذاریــــد کــــه از بتکــده یادى بکنم 
             مـــن کـــه با دسـتِ بت میکده، بیدار شدم


نوشته شده در دوشنبه 89 آذر 15 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

 سفری می باید...
        سفری بی همراه..
.
           سفری از جنس سقوط....
             گم شدن تا ته تنهایی محض...
             
       سازکم (A2) با من گفت...!!!
                 هر کجا ترسیدی!!!
               از سفر لرزیدی!!!
        از کسی رنجیدی!!!
                                           تو بگو از ته دل:
                                           من خدا را دارم
       من و سازم (A2) چندیست، که فقط تنهاییم
 
 

نوشته شده در دوشنبه 89 آذر 15 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |


نوشته شده در شنبه 89 آذر 13 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

ای بهترینم زمانی که از تو خواستم نری چه کردی, تنها زمین را نگاه میکردی که چگونه از  اشک های من خیس شده ولی باز هم رفتی, زمانی که تو می رفتی در چشمانم, در دستانم, در قلبم و در تمام وجودم التماس بود که نری...
 اما تو حتی ذره از وجودم را ندیدی, زمانی که آن مسیر را بر می گشتم دوست داشتم تمام اینها خواب باشد و باز هم آن صدای مهربانت را بشنوم, اما باز هم اشک هایم به من این خبر را دادند که تو خواب نیستی
, این را میدانستم که دیگر حتی نمی توانم
آن هدیه آخر تو را نگاه کنم, نمی توانم حتی قدمی بگذارم آن روز اول قلبم را با تمام عشقی که بود به تو دادم و می دانستم که در وجودم دیگر قلبی نمانده چون تمام آن عشق تو بود و حال که رفتی دیگر آن قلب ترک خورده, آن قلب که حتی ذره هایش هم بوی تو را میداد, دیگر با آن چه میتوان کرد
.
آن لحظه بود که از خدا خواستم مرا از این دنیا ببرد
, اما خدا هم مرا با خود نبرد آنقدر اشک ریختم که 
دیدم تو در بالای سر من ایستادی و مرا می نگری و با اشک می گویی مرا ببخش
 , آنقدر آن لحظه 
خوشحال بودم
     و تنها حال فهمیدم که چرا خدا مرا با خود نبرد,
     چون تو هنوز ذره ای از قلبم را به من
پس نداده بودی.


نوشته شده در شنبه 89 آذر 13 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

man


نوشته شده در شنبه 89 آذر 13 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

khoda


نوشته شده در شنبه 89 آذر 13 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

پروردگار


نوشته شده در سه شنبه 89 آذر 9 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >


بالای صفحه