بنام پروردگار حی و توانا
یه زندونی افتاده گوشه ی دیوار
می گن مـیـخواد بـمـیـره با طــناب دار
می خـواد هـرجـوری شـده بـکـنه بـره
شــب و روز دنــبــال راه فــرار گفـتن بهـش وقـت مرگـش نزدیکه
می برنش وقتی هوا تاریکه
آویزونه بیـن مرگ و زندگی
به بــنـدی کـه، مـثل یه مـو باریکهاین روزا هر چی می خواد بهش می دن
از اون دنیا قصه های خوب می گن
کار همه دلداری بی خوده
از رو ترحم می گن و بعد می رن کم غصه تو خوردم ؛ تو این چار دیواری
حالا حوصله واسه؛ دیدنم نداری
کم سوخت دادم پات ، کم بود واسه چشمات
آرزوش تو دلم موند حتی یه ملاقات
بالای صفحه |