بنام پروردگار حی و توانا
چه خبر از گل سرخ...
وقت صبحانه ی احساس زمین است...
خبر از همهمه نیست...
پشت لبهای دل آزرده ی شهر...
حرفی از زمزمه نیست !!!!
خبر از پنجره نیست!!!!
بلبل وسوسه در باغ دل حنجره نیست!!!!
تپش ثانیه گنگ و گل شیدایی یک خاطره در وسوسه ی طوفان است..
و خدا می داند...
بی تو در شعر...
همه جا، قافیه ها زندان است....
پس کمی خوب ببین...
شاید این اشک که در گونه ی من پنهان است...
شرمی از محکمه ی وجدان است...
پس تو ای قامت شیدایی من زود بیا...
تو چنان قافیه در شور بیار...
خسته شد این دل وامانده ی تنهای دورو...
مرغ مینا شده در وصل تو این زاغچه ی آبله رو...
اشک بیار و به جبین آه ببر...
بغض این فاصله را تا خود مهتاب ببر...
و در آن خانه اگر...
کسی از مرگ زمین واهمه داشت...
با خودت نور بیار...
که در این ظلمت بیدار غریب....
زندگی در دل ابیات زمین بنشانیم....
و چنان وقت قدیم...
کینه را در دل افکار زمین خاک کنیم...
و گل خاطره را ...
به تمنای غم تشنه ی فنجان زمین باز کنیم...
که خودت میدانی...
زندگی در ره عشق...
شوق یک وسوسه ی دیرین است...
پس کمی زود بیا
که در این لحظه ی آشفته و تلخ
چای تنهایی ما شیرین است....
بالای صفحه |