بنام پروردگار حی و توانا
مدتی است نمی دانم چگونه از تو بنویسم….از نقش و نگار آن نگاه معصومت…از لابه لای پیچ و خم موهایت ، که عشق را میانمان آفرید … چند وقته خودم و زندگی ام را در تو گم کرده ام …آن چنان که شده ای تنها امید برای حل معمای زندگی ام.... دیریست خسته ام از تماشای این عقربههای لعنتی ، که مثل من و تو از هم میگریزند… دلم میخواست بودی... سرمو بذارم روی شونه ات... بو بکشم، یک نفس عمیق عمیق... و در گوشت آروم آروم بگم "خسته شدم" خستگیهایم سخت محتاج توست … گویی زلزله آمـده در شـهر امن افکارم … میخواستم با دستان تو، آواره در این شهر زلزله زده نباشم… نمیدانستم پسلرزه های نبودنت اینقدر سنگین است، پس لرزیدم و ترسیدم دیگر درگیر کسی باشم.
بالای صفحه |