بنام پروردگار حی و توانا
شبی یاد دارم که چشمم نخفت که من عاشقم گر بسوزم رواست بگفت ای هوادار مسکین من چو شیرینی از من بدر میرود همی گفت و هر لحظه سیلاب درد که ای مدعی عشق کار تو نیست تو بگریزی از پیش یک شعله خام تو را آتش عشق اگر پر بسوخت همه شب در این گفت و گو بود شمع نرفته ز شب همچنان بهرهای همی گفت و میرفت دودش به سر ره این است اگر خواهی آموختن مکن گریه بر گور مقتول دوست اگر عاشقی سر مشوی از مرض فدائی ندارد ز مقصود چنگ به دریا مرو گفتمت زینهار بوستان سعدی - باب سوم
شنیدم که پروانه با شمع گفت
تو را گریه و سوز باری چراست؟
برفت انگبین یار شیرین من
چو فرهادم آتش به سر میرود
فرو میدویدش به رخسار زرد
که نه صبر داری نه یارای ایست
من استادهام تا بسوزم تمام
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
به دیدار او وقت اصحاب، جمع
که ناگه بکشتش پری چهرهای
همین بود پایان عشق، ای پسر
به کشتن فرج یابی از سوختن
قل الحمدلله که مقبول اوست
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
و گر بر سرش تیر بارند و سنگ
و گر میروی تن به طوفان سپار
بالای صفحه |