بنام پروردگار حی و توانا
زنده بودنم را جشن میگیرم با لمس انگشتان سرنوشت و بوسه های شیرین باد ... و من دیگر نمی خواهم از بهاری حرف بزنم که ابتدای ویرانی و درد بود و آغوشی که همیشه برای خستگی هایم تنگ بود و مادری که دیگر نیست...!
پوست می اندازم
...
بزرگ شده ام
آن روزها گذشت
نوشته شده در شنبه 89 اسفند 21 -*-
توسط ع . و -*- نظرات ( ) |
بالای صفحه |