بنام پروردگار حی و توانا
روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم نیز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت
باز زندان بان خود بودم
آن من دیوانه ی عاصی
در درونم های و هو می کرد
مشت بر دیوار ها می کوفت
روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیمه شب در خواب
های های گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم
درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم نمی دانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور بر می خواست
لیک در من تا که می پیچید
مرده ای از گور بر می خواست
مرده ای کز پیکرش می ریخت
عطر شور انگیز شب بو ها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهو ها
در سیاهی پیشی می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر می شد
ورطه ی تاریک لذت بود
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویا ها
زورق اندیشه ام آرام
می گذشت از مرز دنیاها
...
...
....
روزها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم؟
بگذرم گر از سر پیمان
می کشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید ..
عاقبت روزی به دیدارم
بالای صفحه |