نازنینم . . . - بنام پروردگار حی و توانا






بنام پروردگار حی و توانا

ای بهترینم زمانی که از تو خواستم نری چه کردی, تنها زمین را نگاه میکردی که چگونه از  اشک های من خیس شده ولی باز هم رفتی, زمانی که تو می رفتی در چشمانم, در دستانم, در قلبم و در تمام وجودم التماس بود که نری...
 اما تو حتی ذره از وجودم را ندیدی, زمانی که آن مسیر را بر می گشتم دوست داشتم تمام اینها خواب باشد و باز هم آن صدای مهربانت را بشنوم, اما باز هم اشک هایم به من این خبر را دادند که تو خواب نیستی
, این را میدانستم که دیگر حتی نمی توانم
آن هدیه آخر تو را نگاه کنم, نمی توانم حتی قدمی بگذارم آن روز اول قلبم را با تمام عشقی که بود به تو دادم و می دانستم که در وجودم دیگر قلبی نمانده چون تمام آن عشق تو بود و حال که رفتی دیگر آن قلب ترک خورده, آن قلب که حتی ذره هایش هم بوی تو را میداد, دیگر با آن چه میتوان کرد
.
آن لحظه بود که از خدا خواستم مرا از این دنیا ببرد
, اما خدا هم مرا با خود نبرد آنقدر اشک ریختم که 
دیدم تو در بالای سر من ایستادی و مرا می نگری و با اشک می گویی مرا ببخش
 , آنقدر آن لحظه 
خوشحال بودم
     و تنها حال فهمیدم که چرا خدا مرا با خود نبرد,
     چون تو هنوز ذره ای از قلبم را به من
پس نداده بودی.


نوشته شده در شنبه 89 آذر 13 -*- توسط ع . و -*- نظرات ( ) |



بالای صفحه