بنام پروردگار حی و توانا
دیر زمانی است که کنار جاده نشسته ام. به افق مینگرم؛راه درازی را طی کرده ام. تنها ، بی کس، بی همره ، با همره با همرهان..........شاد........غمگین........بی تفارت....و هزارویک ماجرا. خسته شدم،از تکرار ،از خالی بودن، پر نشدن. هیچ کس اونی که باید باشه نبود. هیچکس پرم نکرد.روح خسته مو ، درمون نکرد، لذتها......خوشیها.......لحظه ای بود، ظاهری بود. یه چیزی که نمیدونم چی بود اذیتم میکرد. ......... حالا مدتی که کنار جاده نشستم و به آدمایی که رد میشن نگاه هم نمیکنم، چه برسه که بخوام باهاشون همسفر بشم. خسته شدم .به آخر جاده هم نمیخوام برسم.میخوام فعلا همین جا بمونم. این کنار.......معلق، میخوام تو سر در گمی هام گم شم. حالا حالا هم پیدا نشم........ ............ منو با خودت ببر، من به رفتن قانع ام خواستنی هرچی که هست ، تو بخوای من قانع ام شاید تو همونی باشی که قراره منو پیدا کنی......دستمو بگیری، گردو غبار جاده رو از رو شونه هام بتکونی و منو با خودت ببری تا آخر جاده؛ اون دوردورا..... اما توُ این راه که همرا جزء هجوم خار و خس نیست کسی شاید باشه شاید؛ کسی که دستاش قفس نیست نمیدونم کی هستی؟ولی امیدوارم رهگذر این جاده نباشی که خیلی راحت از کنارم عبور کنی، رفیق نیمه راه هم نباشی که خیلی زود باز کنار جاده بشینم و به افقهای دور نگاه کنم...... کمکم کنی نذاری اینجا بمونم تا بپوسم کمکم کنی نذاری جای تو، لب مرگُ ببوسم
بالای صفحه |