بنام پروردگار حی و توانا
و من در حسرت یک بوسه می میرم... من ناکام می میرم... و کسی هم برای من گریه نخواهد کرد... عاشقش بودی...
کسی چشمهایم را دیگر نمی بیند
وبرقش را که از عشق او مثل خورشید میدرخشید...
دیگر موهای بلند سیاهم در باد نمی رقصد
و یک دختر بد از بدیهای زمین کم می کند...
باید رفت...
وقتی که او دیگر نمی خواهدت...
برای چه نفس می کشی...
این آخرین جرفهای توست...
شاید که بفهمد آخرین لحظات هم حتی
شاید شبی در خواب
لبهایی را روی لبش حس کند و از خواب بپرد
شاید ببیند روح سردی او را در آغوش گرفته...
شاید تمام خوابهایش را توانستی تصاحب کنی...
شاید توانست یک روز...
در حالیکه نفس روح سردی میخورد روی گردنش
بشنود صدایی نزدیک
اما دور
آرام می گوید:
دوستت دارم...
و من برای تو مردم...
بالای صفحه |