بنام پروردگار حی و توانا
در سرم جز عشق او سودا نبود بهـر کـس جز او در ایـن دل جا نبود همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود در نـجــابـت در نــکـویـی طـاق بـود *** روزگار روزگـار اما وفا با مـا نــداشت طاقـت خـوشبـختی مـا را نداشت بی گمان از مرگ ما پـروا نـداشت آخر این قصه هـجران بـود و بـس حسـرت و رنـج فـراوان بود و بـس در غمش مجنون و عاشق کم نبود سهم من از عشق جز ماتـم نبود >>*****<< عاشقی را دیر فهمیدی چه سود عـشق دیـرین گسـسته تار و پود مــاهی بـیـچـاره امـا مـرده بود باش با او ,یاد تو ما را بس است
دیـده جـز بـر روی او بـیـنا نـبـود
خوبـی او شـهره ی آفـاق بود
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
>>*****<<
یـار مـا را از جــدایی غـم نـبود
بر سر پیمان خود محـکـم نبود
گـرچـه آب رفـتـه باز آیـد به رود
بعد از این هم آشیانت هر کس است
بالای صفحه |