بنام پروردگار حی و توانا
پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت می کرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید: هی پیرمرد! مردم این شهر چه جور آدمهایی هستند؟ گفت: مزخرف! پیرمرد گفت: اینجا هم همین طور! بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید . پیرمرد باز هم از او پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟ گفت: خوب... مهربونند.
پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور...!
نوشته شده در یکشنبه 89 شهریور 21 -*-
توسط ع . و -*- نظرات ( ) |
بالای صفحه |