بنام پروردگار حی و توانا
ما بدهکاریم نه ، بهتر است بگویم من و تو من و تو بدهکاریم پشت دیوار غرورمان ماندند
در همین نزدیکی
به اطرافم که نگاه میکنم
کاغذ هایی روی هم انباشته شده
تاریخ روی برگه ها ، همه مربوط سه یا چهار سال قبل هستند... برای آن زمانی که .....
نمیدونم چرا... حتی ذره ای گرد و غبار روی آنها نیست؛ شاید کسی هر روز آنها را مرور میکند و بو میکشد شاید به جان کسی بسته هستند همین کاغذ های خط خطی نمیدونم ...؟ من....!؟ نه من که نیستم...!
من که فکر کنم خیلی وقته مرده ام،
آره ... درسته خیلی وقته مرده ام،
حرفهای ناگفته،
بدترین دردهاست...
تمام "دوستَت دارم" هایی که نگفتیم!
تمام "بودنم به بودنت وصل است"ها!
تمام "نباشی، نیستم" ها!
تمام " نرو،بمان" هایی که دلمان پر میکشید بگوییم و نگفتیم!!
همه این کلمات و پیچ و خمهای دردناکش،
گلویمان را خراشید...
دلمان را سوزاند...
اما نگفتیم!!
نگفتیم و گذاشتیم این دل، تنگنای بودنمان شود...
و هرروز تنگ تر...
آنقدر تنگ که با اولین قطره باران،
او هم سر سودایی گرفت...
خواستم جمله ام را با "ما" شروع کنم که یادم آمد
من و تو "ما" نشدیم ،
اینگونه آغاز میکنم
به یکدیگر
و به تمام دوستت دارم های نا گفته ای که
آنها را بلعیدیم
تا نشـــان دهیــم منطــقی هـستیم...
بالای صفحه |