بنام پروردگار حی و توانا
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن این کوزه چومن عاشق زاری بودست در بـند سـر زلـف نـگـاری بـودسـت این دستـه کـه بـر گـردن او مـی بیـنی دستیست که بر گردن یاری بودست از کوزه گری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری شاهی بودم که جام زرینم بود اکنـون شـده ام کـوزه هر خماری
بـه ز آن که طفیل خوان ناکس بودن
با نـان جـوین خـویش حـقا کـه به است
کـالــوده و پـالـوده هـر خــس بودن
بالای صفحه |