• وبلاگ : بنام پروردگار حي و توانا
  • يادداشت : بدون شرح
  • نظرات : 1 خصوصي ، 15 عمومي
  • پارسي يار : 1 علاقه ، 2 نظر
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + گيتي 


    پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم که ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت کنم . دختر لبخندي زد و گفت ممنونم .
    تا اينکه يک روز اون اتفاق افتاد . حال دختر خوب نبود . نياز فوري به قلب داشت . از پسر خبري نبود …
    دختر با خودش مي گفت : ميدوني که من هيچوقت نمي ذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا کني . ولي اين بود اون حرفات . حتي براي ديدنم هم نيومدي . شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم . آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد …
    چشمانش را باز کرد . دکتر بالاي سرش بود . به دکتر گفت چه اتفاقي افتاده ؟ دکتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده . شما بايد استراحت کنيد . درضمن اين نامه براي شماست … !
    دختر نامه رو برداشت . اثري از اسم روي پاکت ديده نميشد . بازش کرد و درون آن چنين نوشته شده بود :
    سلام عزيزم . الان که اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام . از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري که قلبمو بهت بدم . پس نيومدم تا بتونم اين کارو انجام بدم . اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه .( عاشقتم تا بينهايت )
    دختر نميتوانست باور کند . اون اين کارو کرده بود ، اون قلبشو به دختر داده بود …
    آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره هاي اشک روي صورتش جاري شد و به خودش گفت چرا هيچوقت حرفاشو باور نکردم