• وبلاگ : بنام پروردگار حي و توانا
  • يادداشت : .
  • نظرات : 0 خصوصي ، 17 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + گيتي 

    زاهدي کنار رودخانه نشسته بود ودر حال تفکر بود. جواني به او نزديک شد و گفت: اي زاهد، من ميخواهم شاگرد و مريد تو شوم.


    زاهد رو به جوان کرد و گفت: چرا؟


    جوان پاسخ داد: چون ميخواهم حقيقت را بيابم.


    زاهد ناگهان پريد، گردن جوان را گرفت، اورا به طرف رودخانه کشاند و سرش را زير آب برد.


    جوان بالا و پايين ميپريد و تقلا ميکرد تا از زير آب بيرون بيايد، ولي زاهد سرش را محکم زير آب نگه داشته بود.


    عاقبت زاهد سر جوان را رها کرد و اورا که نفس نفس ميزد کمک کرد تا به ساحل برسد.


    وقتي آرام شد، زاهد از جوان پرسيد: به من بگو وقتي زير آب بودي چه چيزي را بيش از هر چيز ديگري طلب ميکردي؟


    جوان با تعجب گفت: هوا!


    زاهد گفت: خيلي خوب، پس اکنون به خانه ات برگرد و هروقت حقيقت را به همان اندازه اي که هوا را ميخواستي،طلب کردي؛ پيش من بيا...