زاهدي کنار رودخانه نشسته بود ودر حال تفکر بود. جواني به او نزديک شد و گفت: اي زاهد، من ميخواهم شاگرد و مريد تو شوم.
زاهد رو به جوان کرد و گفت: چرا؟
جوان پاسخ داد: چون ميخواهم حقيقت را بيابم.
زاهد ناگهان پريد، گردن جوان را گرفت، اورا به طرف رودخانه کشاند و سرش را زير آب برد.
جوان بالا و پايين ميپريد و تقلا ميکرد تا از زير آب بيرون بيايد، ولي زاهد سرش را محکم زير آب نگه داشته بود.
عاقبت زاهد سر جوان را رها کرد و اورا که نفس نفس ميزد کمک کرد تا به ساحل برسد.
وقتي آرام شد، زاهد از جوان پرسيد: به من بگو وقتي زير آب بودي چه چيزي را بيش از هر چيز ديگري طلب ميکردي؟
جوان با تعجب گفت: هوا!
زاهد گفت: خيلي خوب، پس اکنون به خانه ات برگرد و هروقت حقيقت را به همان اندازه اي که هوا را ميخواستي،طلب کردي؛ پيش من بيا...