مهم نيست که قفلها دست کيست / مهم اينست که کليد ها دست خداست / دعا ميکنم که شاه کليد تمام قفلها را از خدا عيدي بگيري /
عزيزم عيدت مبارک
زاهدي کنار رودخانه نشسته بود ودر حال تفکر بود. جواني به او نزديک شد و گفت: اي زاهد، من ميخواهم شاگرد و مريد تو شوم.
زاهد رو به جوان کرد و گفت: چرا؟
جوان پاسخ داد: چون ميخواهم حقيقت را بيابم.
زاهد ناگهان پريد، گردن جوان را گرفت، اورا به طرف رودخانه کشاند و سرش را زير آب برد.
جوان بالا و پايين ميپريد و تقلا ميکرد تا از زير آب بيرون بيايد، ولي زاهد سرش را محکم زير آب نگه داشته بود.
عاقبت زاهد سر جوان را رها کرد و اورا که نفس نفس ميزد کمک کرد تا به ساحل برسد.
وقتي آرام شد، زاهد از جوان پرسيد: به من بگو وقتي زير آب بودي چه چيزي را بيش از هر چيز ديگري طلب ميکردي؟
جوان با تعجب گفت: هوا!
زاهد گفت: خيلي خوب، پس اکنون به خانه ات برگرد و هروقت حقيقت را به همان اندازه اي که هوا را ميخواستي،طلب کردي؛ پيش من بيا...
اينجا آسمان ابري است / آنجا را نمي دانم
اينجا شده پاييز / آنجا را نمي دانم
اينجا فقط رنگ است / آنجا را نمي دانم
اينجا دلي تنگ است / آنجا را نمي دانم
در بيداري لحظه ها
پيکرم کنار نهر خروشان لغزيد
مرغي روشن فرود آمد
و لبخند گيج مرا برچيد و پريد
ابري پيدا شد
و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشيد
نسيمي برهنه و بي پايان سر کرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت
درختي تابان
پيکرم را در ريشه سياهش بلعيد
طوفاني سر رسيد
و جاپايم را ربود
نگاهي به روي نهر خروشان خم شد
تصويري شکست
خيالي از هم گسيخت
سهراب سپهري
تو را من چشم در راهم...
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که مي گيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياهي
وزان دل خستگانت راست اندوهي فراهم؛
تو را من چشم در راهم.
شباهنگام،در آن دم،که بر جا،دره ها چون مرده ماران خفتگان اند؛
در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پاي سر و کوهي دام،
گرم يادآوري يا نه،من از يادت نمي کاهم؛
تو را من چشم در راهم
از معلم ديني پرسيدند عشق چيست؟ گفت: حرام است از معلم هندسه پرسيدند عشق چيست؟ گفت:نقطه اي که حول محور نقطة قلب جوان ميگردد از معلم تاريخ پرسيدند عشق چيست؟گفت:سقوط سلسله ي قلب جواناستlove از معلم زبان پرسيدند عشق چيست؟؟ گفت:همپاي از معلم ادبيات پرسيدند عشق چيست؟؟ گفت:محبت الهيات است از معلم علوم پرسيدند عشق چيست؟؟ گفت:عشق تنها عنصري است که بدون اکسيژن ميسوزد از معلم رياضي پرسيدند عشق چيست؟؟ گفت:عشق تنها عددي است که هرگز تنها نيست از معلم فيزيک پرسيدند عشق چيست؟؟ گفت:تنها آدم ربايي است که قلب جوان را به سوي خود ميکشد از معلم انشا پرسيدند عشق چيست؟؟ گفت:تنها موضوعي است که مي توان توصيفش کرد از معلم ورزش پرسيدند عشق چيست؟؟ گفت: تنها توپي است که هرگز اوت نمي شود از معلم زبان فارسي پرسيدند عشق چيست؟؟ گفت:عشق تنها کلمه اي است که ماضي و مضارع ندارد از معلم زيست پرسيدند عشق چيست؟ گفت:عشق تنها ميکروبي است که از راه چشم وارد ميشود از معلم شيمي پرسيدند عشق چيست؟؟گفت عشق تنها اسيدي است که درون قلب اثر مي گذارد