تو که ميدانستي با چه اشتياقي…خودم را قسمت ميکنم
پس چرا …زودتر از تکه تکه شدنم…جوابم نکردي…براي
خداحافظي …خيلي دير بود…خيلي دير !!
روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که ان هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:
گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم
ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مي اد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي چه قدر اينجا گرمه
ديروز شيطان را ديدم ، در حوالي ميدان بساطش را پهن کرده بود ، فريب مي فروخت. مردم دورش جمع شده بودند. هياهو مي کردند و هول مي زدند و بيشتر مي خواستند. توي بساطش همه چيز بود غرور ، حرص ، دروغ ، جاه طلبي ... . هرکس چيزي ميخريد و در ازايش چيزي مي داد. بعضي ها تکه اي از قلبشان را و بعضي پاره اي از روحشان را. بعضي ايمانشان را مي دادند و بعضي آزادگي را.
شيطان مي خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي داد. حالم را به هم مي زد. دلم مي خواست همه ي نفرتم را توي صورتش تف کنم. انگار ذهنم را خواند . موذيانه خنديد و گفت: من با کسي کاري ندارم و آرام نجوا مي کنم . نه قيل و قال ميکنم نه کسي را مجبور مي کنم که چيزي از من بخرد.
مي بيني ! آدم ها خودشان دور من جمع مي شوند. آن وقت سرش را نزديک آورد و گفت : البته تو با آن ها فرق مي کني . تو زيرکي و مومن . زيرکي و مومني آدم را نجات مي دهد.اين ها ساده اند و گرسنه و به جاي هر چيزي فريب مي خورند.
از شيطان بدم مي آمد . اما حرف هايش شيرين بود . گذاشتم حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت. ساعت ها کنار بساطش نشستم. تا اينکه چشمم به جعبه ي عبادت افتاد که لا به لاي چيزهاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و در جيبم گذاشتم و با خود گفتم بگذار يک بار هم که شده کسي چيزي از شيطان بدزد. بگذار يک بار هم او فريب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه را باز کردم. توي آن اما از غرور چيزي نبود. جعبه از دستم افتاد و غرور توي اتاق پخش شد فريب خورده بودم ، فريب.دستم را روي قلبم گذاشتم ، قلبم نبود. فهميدم که آن را کنار بساط جا گذاشته ام . تمام راه را دويدم ، تمام راه لعنتش کردم ، تمام راه خدا خدا کردم . مي خواستم يقه ي نامردش را بگيرم عبادت دروغيش را به سرش بکوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم اما شيطان نبود . او رفت. داشتم هاي هاي گريه مي کردم. اشک هايم که تمام شد بلند شدم تا بي دليم را با خود ببرم . صدايي شنيدم صداي قلبم را و همان جا بي اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم به شکرانه ي قلبي که پيدا شده بود
شبهاي دراز بي عبادت چه کنم / طبعم به گناه کرده عادت چه کنم
گويند خدا جمله گناهان بخشد/ او بخشد ومن از خجالت چه کنم
کا هرگز در محبت شک نبود / تک سوار مهرباني تک نبود
کاش بر لوحي که بر جان دل است/ واژه ي تلخ خيانت حک نبود
بيچاره