بنام پروردگار حی و توانا
راستی یادمست آن نخستین روز آشناییمان ...زیر سوزن ریز بی امان باران، میان تن پوش سفید ابرها، عطر دلنشین سبزه های نم خورده ی باران اندود، من بودم و تو بودی و راههای دور و دلهای نزدیکمان...آن روز در هیاهوی مرغان آسمانی، رهاتر از همیشه، در غوغای سبز رویش قلبهامان،بی صدا میان نغمه و آه برایت خواندم:آری آغاز دوست داشتن است... گرچه راه ناپیداست!... من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست...اما تمام شد!...خوب من... مونس من...فراموشت می کنم با تمام خاطراتت... فراموشت می کنم با تمام عشقی که به تو دارم...فراموشت می کنم گرچه سخت است فراموشت می کنم اگر اشکهایم کمک کنند...فراموشت می کنم اگر قلبم نامت را فریاد نزند...
بالای صفحه |