غم مخور ، معشوق اگر امروز و فردا ميکند
شير دورانديش با آهو مدارا ميکند
زهر دوري باعث شيريني ديدارهاست
آب را گرماي تابستان گوارا ميکند
جز نوازش شيوه اي ديگر نميداند نسيم
دکم? پيراهنش را غنچه خود وا ميکند
روي زرد و لرزشت را از که پنهان ميکني ؟
نقطه ضعف برگها را باد پيدا ميکند
دلبرت هرقدر زيباتر ، غمت هم بيشتر
پشت عاشق را همين آزارها تا ميکند
از دل همچون زغالم سرمه ميسازم که دوست
در دل آيينه دريابد چه با ما ميکند
نه تبسم ، نه اشاره ، نه سوالي ، هيچ چيز
عاشقي چون من فقط او را تماشا ميکند