در اين حالي که هستم ،چگونه در هوايي نفس بکشم که در کنارت نيستم؟
دائم قدم ميزنم ، پنجره را باز ميکنم و به خيال تو خيره ميشوم به آن دور دستها
در اين حسرت سرد ، جز خيال بودنت همه چيز از سرم رفت ...
چيزي که در دلم مانده ، تو هستي که مرا تا اوج دلتنگي ها ميکشاني
ميکشاني به جايي که ناي بي قراري را هم ندارم...
چون دلتنگي از دلم بي قرارتر شده ،