بدست عليرضا در دسته : 2/10/90 : 7:18 عصر
با همه ي بي سر و ساماني ام
باز به دنبال پريشاني ام طاقت فرسودگي ام هيچ نيست در پي ويران شدني آني ام دلخوش گرماي کسي نيستمآمده ام تا تو بسوزاني ام آمده ام با عطش سال ها تا تو کمي عشق بنوشاني ام ماهي برگشته ز دريا شدم تا که بگيري و بميراني ام خوب ترين حادثه مي دانمت خوب ترين حادثه مي داني ام؟ حرف بزن! ابر مرا باز کندير زماني است که باراني ام حرف بزن، حرف بزن، سال هاست تشنه ي يک صحبت طولاني امها به کجا ميکشي ام خوب من ؟ها نکشاني به پشيماني ام
به دريا مي زنم امشب دل توفاني خود را
که طوفاني کنم از غم تمام شانه خود را
پس از خاموشي چشمت بدم مي آيد
که در دنيا نمي بينم گل يکدانه خود را
نهالستان سبزت را عجب پاييز طولانيست
که عمر من نمي يابد در آن ريحانه خود را
به هر در مي زنم دل را خيالت را نمي بينم
که شايد بشکنم يک شب سکوت خانه خود را
چو ديدم شمع بالايت سحر را در نمي يابد
ميان شعلــــه افکندم پــر پروانه خود را
تو را گم ميکنم هر روز و پيدا ميکنم هر شببدينسان خواب ها را با تو زيبا ميکنم هر شب
تبي اين کاه را چون کوه سنگين ميکند، آنگاه چه آتش ها که در اين کوه برپا ميکنم هر شب
تماشاييست پيچ و تاب آتش، آه خوشا بر منکه پيچ و تاب آتش را تماشا ميکنم هر شب
مرا يک شب تحمل کن که تا باور کني جانا چگونه با جنون خود مدارا ميکنم هر شب
چنان دستم تهي گرديده از گرماي دست توکه اين يخ کرده راازبيکسي،هاميکنم هرشب
تمام سايه ها را مي کشم در روزن مهتاب حضورم را زچشم شهر حاشاميکنم هر شب
دلم فرياد مي خواهد ولي در گوشه اي تنهاچه بي آزار با ديوار نجوا مي کنم هر شب
کجا دنبال مفهومي براي عشق مي گردي! که من اين واژه را تا صبح معنا ميکنم هر شب
من از زمانه که دسـت تـو داد تقديرمهـنوز هم که هـنوز اسـت سخت دلگيرم
تو رفته اي ومن اندر در هجوم خاطره هاچو قـاب عـکس قديمي اســير تصويرم
چه ســاده ام که پـس از رفــتن تو هربارهنشــانت از ته فنــجان قــهوه ميگيرم
چـقــدر ســرزنش خــلق وطعنه ي مردم؟به غيـر دل به تو بسـتن چه بوده تقصيرم؟
هزاروسـيصد و … بــگـذر … تولدم بودهبه چـهره گــرچه جـوانم ولي به دل پيـرم
مـن ورهايي ازيـن غم؟ زهي خــيال عبـثکه مثل آهوي در دسـت و پنجه ي شـيرم
بيـا به راه گـلويم خوش آمدي اي بغضنفس! نيا که من از دسـت زنـدگي سـيرم
چرا به آخر خطش نمي رسـد عمرم؟اجل! تو مـرحمتي کن - چرا نمي ميرم؟