• وبلاگ : بنام پروردگار حي و توانا
  • يادداشت : سخنان بزرگان تاريخ
  • نظرات : 0 خصوصي ، 9 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + گيتي 
    زن و شوهر جواني سوار بر موتور سيکلت در دل شب مي راندند. آنها از صميم قلب يکديگر را دوست داشتند.


    زن جوان: يواش تر برو من مي ترسم! مرد جوان: نه، اين جوري خيلي بهتره! زن جوان: خواهش مي کنم، من


    خيلي مي ترسم! مرد جوان: خوب، اول بايد بگي دوستم داري. زن جوان: دوستت دارم،حالا مي شه يواش تر


    بروني. مرد جوان :مرا محکم بگير. زن جوان: خوب حال مي شه يواش تر بروني؟ مرد جوان: باشه، به شرط اين


    که کلاه کاسکت مرا برداري و روي سرت بذاري، آخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي کنه.


    روز بعد روزنامه ها نوشتند: برخورد يک موتور سيکلت با ساختماني سانحه آفريد. در اين سانحه که بدليل بريدن


    ترمز موتورسيکلت رخ داد، يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري درگذشت.


    مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود پس بدون اين که زن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت


    خود را بر سر او گذاشت و خواست براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند