تو مرا زخم زدي
کاسه ي مهرم را
که به بالاي درخت مهتاب
شده بود آويزان
سنگ زدي ؛ بشکستي
تو به من جور و جفا
درس نارو زدن و تيشه به معشوق خيال
آن هم در مکتب عشق آموختي
تو شدي سايه ي شبهاي سياه و گاهي
دشنه ي بي مهري به دلم آويختي
قاب لبخندِ وجودم را که
شده بود پُر زِ نسيمِ اُميد
تو به جامِ غم و کينِ دلِ آشفته ي خود آلودي
تو به من بد کردي
من چه گويم از تو؟
روزگاريست همه عرض بدن مي خواهند
همه از دوست فقط چشم و دهن مي خواهند
ديو هستند ولي مثل پري مي پوشند
گرگ هايي که لباس پدري مي پوشند
آنچه ديدند به مقياس نظرمي سنجند
عشق ها را همه با دور کمر مي سنجند
خوب طبيعيست که يکروزه به پايان برسد
عشق هايي که سر پيچ خيابان برسد
زن جوان: يواش تر برو من مي ترسم! مرد جوان: نه، اين جوري خيلي بهتره! زن جوان: خواهش مي کنم، من
خيلي مي ترسم! مرد جوان: خوب، اول بايد بگي دوستم داري. زن جوان: دوستت دارم،حالا مي شه يواش تر
بروني. مرد جوان :مرا محکم بگير. زن جوان: خوب حال مي شه يواش تر بروني؟ مرد جوان: باشه، به شرط اين
که کلاه کاسکت مرا برداري و روي سرت بذاري، آخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي کنه.
روز بعد روزنامه ها نوشتند: برخورد يک موتور سيکلت با ساختماني سانحه آفريد. در اين سانحه که بدليل بريدن
ترمز موتورسيکلت رخ داد، يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري درگذشت.
مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود پس بدون اين که زن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت
خود را بر سر او گذاشت و خواست براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند