بايد فراموشت کنم چنديست تمرين مي کنم
من مي توانم ،مي شود آرام تلقين مي کنم
با عکسهاي ديگري تا صبح صحبت مي کنم
با آن اتاق خويش را بيهوده تزيين مي کنم
سخت است اما مي شود در نقش يک عاقل روم
شب نه دعايت مي کنم نه صبح نفرين مي کنم
حالم نه اصلا خوب نيست تا بعد بهتر مي شود
فکري براي اين دل تنهاي غمگين مي کنم
من مي پذيرم رفته اي و برنمي گردي همين
خود را براي درک اين، صد بار تحسين مي کنم
از جنب وجوش افتاده ام ديگر نمي گويم به خود
وقتي عروسي مي کند، اين مي کنم آن مي کنم
خوابم نمي آيد ولي از ترس بيداري به زور
با لطف قرص قد نقل يک خواب رنگين مي کنم
اين درد زرد بي کسي بر شانه جا خوش کرده است
از روي عادت دوستي با بار سنگين مي کنم
هر چه دعا کردم نشد شايد کسي آمين نگفت
حالا تقاضاي دلي سرشار از آمين مي کنم
نه اسب،نه باران،نه مرد،تنهاييم و اين دائميست
اسب حقيقت را خودم با اين نشان زين مي کنم
يا مي برم ، يا باز هم نقش شکستي تلخ را
در خاطرات تلخ خود با رنج آذين مي کنم
حالا نه تو مال مني،نه خواستي سهمت شوم
اين مشکل من بود و هست در عشق گلچين مي کنم
کم کم ز يادم مي روي اين روزگار و رسم اوست
اين جمله را با تلخي اش صد بار تضمين مي کنم