از کوي تو چون سايه گذر کردم و رفتم
وز خاک رهت کحل بصر کردم و رفتم
بيرون نشد انديشه وصل تو چو از دل
با ياد رخت عزم سفر کردم و رفتم
پرسي اگر از دختر شبگرد بداني
شب با مه روي تو سحر کردم و رفتم
ديدم ز کمند تو رها هيچ دلي نيست
زين راز همه خلق خبرکردم و رفتم
شد رهزن دل عشق تو و سود نبرده
ناچار در اين راه ضرر کردم و رفتم
چون ترک وفا کردي و پيمان بشکستي
با صبر عبث عمر بسر کردم و رفتم
از حسرت روي چو گل سرخ تو ، رنگين
رخسار خود از خون جگر کردم و رفتم
جز آرزوي وصل تو همراه ندارم
گر از سر کوي تو سفر کردم و رفتم