از نياز و نيمکت و سرنوشت و تاريکي و ظلمت و روشنايي و محبت نوشتم..
از کوچه هاي بن بست رد شدم و با غمي غمناک به سکوت سرد در آن لحظه هاي دراز دلسپردم...
طلب باران عشق را کردمو.... چتر خود را بستم...
ضربان قلب جاده را تا مسير کوير با گوش جان شنيدم....
و اکنون..
ديگر بهانه اي براي گفتن ندارم!!!