مي رسد روزي که دست زندگيبيخبر پا مي کشد از جسم منمي شوم آزاد تنــــــــــها و رها
از نياز و نيمکت و سرنوشت و تاريکي و ظلمت و روشنايي و محبت نوشتم..
از کوچه هاي بن بست رد شدم و با غمي غمناک به سکوت سرد در آن لحظه هاي دراز دلسپردم...
طلب باران عشق را کردمو.... چتر خود را بستم...
ضربان قلب جاده را تا مسير کوير با گوش جان شنيدم....
و اکنون..
ديگر بهانه اي براي گفتن ندارم!!!
دليل گريه هام شايد واسه غربتيه که دارم
شايدم واسه شستن گناهام باشه
نمي دونم احتمالا" هم به خاطر اين باشه که
...............
تنهايي ام را با تو قسمت مي كنم سهم كمي نيستگسترده تر از عالم تنهايي من عالمي نيست....