من از تو ميمردم
اما تو زندگاني من بودي
تو با من ميرفتي
تو در من ميخواندي
وقتي که من خيابانها را
بي هيچ مقصدي ميپيمودم
تو از ميان نارون ها ، گنجشک هاي عاشق را
به صبح پنجره دعوت ميکردي
وقتي که شب مکرر ميشد
وقتي که شب تمام نميشد
تو با چراغهايت ميآمدي به کوچهء ما
تو گوش ميدادي
اما مرا نميديدي