زن بدبخت دل افسرده
ببر از ياد دمي او را
اين خطا بود كه ره دادي
به دل آن عاشق بد خو را
آن كسي را كه تو مي جوئي
كي خيال تو بسر دارد
بس كن اين ناله و زاري را
بس كن او يار دگر دارد
ليكن اين قصه كه مي گويد
كي به نرمي رودم در گوش
نشود هيچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش
مي روم تا كه عيان سازم
راز اين خواهش سوزان را
نتوانم كه برم از ياد
هرگز آن مرد هوسران را
شمع اي شمع چه مي خندي؟
به شب تيره خاموشم
به خدا مردم از اين حسرت
كه چرا نيست در آغوشم