شعر گفتم كه ز دل بردارم/بار سنگين غم عشقش را
شعر خود جلوه ئي از رويش شد/با كه گويم ستم عشقش را
مادر، اين شانه ز مويم بردار/سرمه را پاك كن از چشمانم
بكن اين پيرهنم را از تن/زندگي نيست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حيران نيست/به چكار آيدم اين زيبائي
بشكن اين آينه را اي مادر/حاصلم چيست ز خود آرائي
در ببنديد و بگوئيد كه من/جز او از همه كس بگسستم
كس اگر گفت چرا؟ باكم نيست/فاش گوئيد كه عاشق هستم
قاصدي آمد اگر از ره دور/زود پرسيد كه پيغام از كيست
گر از او نيست، بگوئيد آن زن/ديرگاهيست، در اين منزل نيست