با من ديوانه پيمان ساده بست
ساده هم آن عهد وپيمان را شکست
بي خبر پيمان ياري را گسست
اين خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار ديگر عهد بست
با که گويم او که هم خون من است
خسم جان و تشنه خون من است
بخت بد بين وصل او قسمت نشد
اين گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به اين قيمت نشد
عاشقان را خوشدلي تقدير نيست
با چنين تقدير بد تدبير نيست