آمد و هم آشيان شد با من او
همنشين و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شدبا من او
نا توان بود توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگي
اين چنين آغاز شد دلبستگي
واي از آن شب زنده داري تا سحر
واي از آن عمري که با او شد به سر
مست او بودم زدنيا بي خبر
دم به دم اين عشق مي شد بيشتر