• وبلاگ : بنام پروردگار حي و توانا
  • يادداشت : نيستم
  • نظرات : 1 خصوصي ، 15 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + رضا 

    گريه کن گريه قشنگه
    + قسمت هشتم 

    آخر اين يک بار از من بشنو پند

    بر منو بر روزگارم دل مبند

    عاشقي را دير فهميدي چه زود

    عشق ديرين گسسته تار وپود

    گر چه آب رفته باز آيد به رود

    ماهي بيچاره اما مرده بود

    بعد از اين هم آشيانت هر کس است

    باش با او ياد تو ما را بس است.

    + قسمت هفتم 

    از غمش با دود ودم همدم شدم

    باده نوش غصه او من شدم

    مست ومخمور و خراب از غم شدم

    ذره ذره آب گشتم کم شدم

    آخر آتش زد دل ديوانه را

    سوخت بي پروا پر پروانه را

    عشق من از من گذشتي خوش گذر

    بعد از اين حتي تو اسمم را نبر

    خاطراتم را تو بيرون کن زسر

    ديشب از کف رفت فردا را نگر

    + قسمت ششم 

    با من ديوانه پيمان ساده بست

    ساده هم آن عهد وپيمان را شکست

    بي خبر پيمان ياري را گسست

    اين خبر ناگاه پشتم را شکست

    آن کبوتر عاقبت از بند رست

    رفت و با دلدار ديگر عهد بست

    با که گويم او که هم خون من است

    خسم جان و تشنه خون من است

    بخت بد بين وصل او قسمت نشد

    اين گدا مشمول آن رحمت نشد

    آن طلا حاصل به اين قيمت نشد

    عاشقان را خوشدلي تقدير نيست

    با چنين تقدير بد تدبير نيست

    + قسمت پنجم 

    خوبي او شهره آفاق بود

    درنجابت در نکوهي پاک بود

    روزگار اما وفا با ما نداشت

    طاقت خوشبختي ما را نداشت

    پيش پاي عشق ما سنگي گذاشت

    بيگمان از مرگ ما پروا نداشت

    آخر اين قصه هجران بود وبس

    حسرت و رنج فراوان بود وبس

    يار ما را از جدايي غم نبود

    در غمش مجنون عاشق کم نبود

    بر سر پيمان خود محکم نبود

    سهم من از عشق جز ماتم نبود

    + قسمت چهارم 

    با تو شادي مي شود غم هاي من

    با تو زيبا مي شود فرداي من

    گفتمش عشقت به دل افزون شده

    دل زجادوي رخت افسون شده

    جز تو هر يادي به دل مدفون شده

    عالم از زيبايي ات مجنون شده

    بر لبم بگذاشت لب يعني خموش

    طعم بوسه از سرم برد عقل وهوش

    در سرم جز عشق او سودا نبود

    بهر کس جز او در اين دل جا نبود

    ديده جز بر روي او بينا نبود

    همچو عشق من هيچ گل زيبا نبود

    + قسمت سوم 

    آمدو در خلوتم دم ساز شد

    گفتگوها بين ما آغاز شد

    گفتمش در عشق پا بر جاست دل

    گر گشايي چشم دل زيباست دل

    گر تو زورقبان شوي دريا ست دل

    بي تو شام بي فرداست دل

    زعشق روي تو حيران شده

    در پي عشق تو سرگردان شده

    گفت در عشقت وفادارم بدان

    من تو را بس دوست ميدارم بدان

    شوق وصلت را به سر دارم بدان

    چون تويي مخمور خمارم بدان

    + قسمت دوم 

    آمد و هم آشيان شد با من او

    همنشين و هم زبان شد با من او

    خسته جان بودم که جان شدبا من او

    نا توان بود توان شد با من او

    دامنش شد خوابگاه خستگي

    اين چنين آغاز شد دلبستگي

    واي از آن شب زنده داري تا سحر

    واي از آن عمري که با او شد به سر

    مست او بودم زدنيا بي خبر

    دم به دم اين عشق مي شد بيشتر

    + قسمت اول 

    نيمه شب آواره و بي حس حال

    در سرم سوداي جامي بي زبان

    پرسه اي آغاز کرديم در خيال

    دل به ياد آورد ايام وصال

    از جدايي يک و دو سالي مي گذشت

    يک دو سال از عمر رفت و بر نگشت

    دل به ياد آورد اول بار را

    خاطرات اولين ديدار را

    آن نظر بازي آن اسرا را

    آن دو چشم مست و آهو وار را

    هم چو رازي مبهم و سر بسته بود

    چون من از تکرار او هم خسته بود

    + *** 
    + *** 
    + *** 

    پيداست هنوز شقايق نشدي ...

    زنداني زندان دقايق نشدي ...

    وقتي كه مرا از دل خود ميراني ...

    يعني كه توهيچ وقت عاشق نشدي ...

    زرد است كه لبريز حقايق شده است ...

    شاعر نشدي و گرنه مي فهميدي ...

    پاييز بهاري است كه عاشق شده است ...

    + يار ديرينه 

    ديدي اي دل كه غم عشق دگر بار چه كرد
    چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد؟
    آه از آن نرگس جادو كه چه بازي انگيخت
    آه از آن مست كه با سردم هشيار چه كرد؟
    اشك من رنگ شفق يافت ز بي مهري يار
    طالع بي شفقت بين كه درين كار چه كرد؟
    برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر
    وه كه با خرمن مجنون دل افگار چه كرد؟
    ساقيا جام ميم ده كه نگارنده ي غيب
    نيست معلوم كه در پرده ي اسرار چه كرد؟
    آنكه پر نقش زد اين دايره ي مينايي
    كس ندانست كه در گردش پرگار چه كرد؟
    فكر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
    يار ديرينه ببينيد كه با يار چه كرد؟
    + *** 
    كاش مي شد سرزمين عشق را در ميان گام ها تقسيم كرد
    كاش مي شد با نگاه شاپرك عشق را بر آسمان تفهيم كرد
    كاش مي شد با دو چشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز كرد
    كاش مي شد با پري از برگ ياس تا طلوع سرخ گل پرواز كرد
    كاش مي شد با نسيم شا مگاه برگ زرد ياس ها را رنگ كرد
    كاش مي شد با خزان قلب ها مثل دشمن عاشقانه جنگ كرد
    كاش مي شد در سكوت دشت شب ناله ي غمگين باران را شنيد
    بعد ، دست قطره ها يش را گرفت تا بها ر آرزوها پر كشيد
    كاش مي شد مثل يك حس لطيف لابه لاي آسمان پرنور شد
    كاش مي شد چا در شب را كشيد از نقاب شوم ظلمت دور شد
    كاش مي شد از ميا ن ژاله ها جرعه اي از مهر با ني را چشيد
    در جواب خوبها جان هديه داد سختي و نا مهرباني را شنيد
    + دو؟؟؟؟ 

    نفست را به باد بسپار
    تا عطر خوشه لبانت را
    در هوايه ابريه عشقم
    به ساحله دلم
    برساند
    تا باز دوباره مزه ي عشقي سوزان را
    در كنار اين ساحله بي پايان
    و دريايه خروشان
    بر خاطرم داغ زند
    آفروديتشب زيبايي بود
    ان شبي را كه در ان حس كردم
    دل من پر زد و سويت امد
    ان شي كر سر شب تا به سحر
    بلبل باغ دلم نغمه برايت ميزد
    هيچ يادت هست ؟
    ان شبي را كه در ديدگانت چه تب الود چه مست
    رفت تا عمق دلم را كاويد
    حاليا رفته اي و باز منم
    كه به ياد تو و ان عشق عزيز
    رفته ام باز به ان نقطه به شب
    رفته ام تا كه بجوي دل پر مهرت را
    رفته ام تا كه بجويم نور پر مهر سيه چشمت را
    ولي افسوس كه ديگر حتا
    سايه اي زان رخ پر مهر توام نيست كه من بسپارم به هوايش دل ريك نفر با آن سه تار كهنه اش
    روزهايم را دوباره رنگ زد
    شعرهاي بي صدايم را كه ديد
    پا به پاشان شعر شد ، آهنگ زد


    پيچك خشك دلم را آب داد
    با نسيم دفترم همراه شد
    تا كوير راه من را ديد ، زود
    تك درختي در ميان راه شد


    ديد تا من خسته و غمديده ام
    ياسمنهاي دلم را ناز كرد
    شب كه شد آرام توي گوش من
    گفت بايد تا سحر پرواز كرد


    توي چشمم با سه تار كهنه اش
    شعر باران را به آرامي نوشت
    ديدم او را روي ديوار دلم
    با نگاهش يادگاري مي نوشتتو شبستون چشات و پاي پله هاي پلكت مچ مهتابو ميگيرم.

    اون دمي كه گرگ و ميشه با يه گله شقايق پيش پاي تو ميميرم.

    من شبو به خاطراتم وصله مي كنم ميدوزم.

    من به هر رعد نگاهت گر ميگيرم و مي سوزم.

    اگه روزو خواسته باشي شبو تا تهش مي نوشم.

    ميزنم به آب و آتيش با خود خورشيد مي جوشم.

    زخم خورشيدي تن رو با شب و شبنم مي بندم.

    اگه مقتول تو باشم دم جون دادن مي خندم.

    تو با اين نگاه ياغي قرق سينه مايي.

    فاتح قلعه رويا كي به فتح ما مي آيي؟