دو دريچه دو نگاه دو پنجره
دو رفيق دو همنشين دو حنجره
دو مسافر دو مسير زندگي دو عزيز دو همدم هميشگي
با هم از غروب و سايه رد شديم قصه ي عاشقي رو بلد شديم
فکر مي کرديم آخر قصه اينه جز خدا هيشکي ما رو نمي بينه
دو غريبه دو تا قلب در به در دو تا دلواپس اين چشماي تر
دو تا اسم دو خاطره دو نقطه چين دوتا دور افتاده ي تنها نشين
عاقبت جدا شدن دستاي ما گم شديم تو غربت غريبه ها
آخر اون همه لبخند و سرود چشماي پر حسادته زمونه بود