• وبلاگ : بنام پروردگار حي و توانا
  • يادداشت : کاشکي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 7 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ؟أ؟ 

    روي قبرم بنويسيد کبوتر شد و رفت

    زير باران غزلي خواند دلش تر شد و رفت

    چه تغاوت که چه خورده است غم دل يا سم

    آنقدر غرق جنون بود که پرپر شد و رفت
    روز ميلاد ، همان روز که عاشق شده بود

    مرگ با لحظه ي ميلاد برابر شد و رفت
    او کسي بود که از غرق شدن مي ترسيد

    عاقبت روي تن ابر شناور شد و رفت
    هر غروب از دل خورشيد گذر خواهد کرد

    دختري که يک روز کبوتر شد و رفت