خدايا چرا هيچ چراغي شبستان دلم را روشن نميكند؟
چرا مرغان دريايي روي امواج صداي من بال نميزنند؟
چرا ميخك سپيدي در باغچه احساسم نميرويد؟
چرا اين قدر شبيه سنگها شده ام؟
خدايا مرا در كوره راههاي پر سنگلاخ نفس تنها مگذار
به فرشته ها بگو ماه را در كف بگيرند و تاريكي هاي روح مرا به روشنايي مبدل كنند .
به ستاره ها بگو ذره اي از اسمان را برايم معنا كنند.
خدايا چقدر پيوسته از تو گفتن را دوست دارم
خدايا اگر چه از تو دور مانده ام اما نخلستانها و نيستانها را دوست دارم و هيچ گاه بد خاكريزها رو نخواستم و عليه ابشارها حرفي نزدم در روز حشر مرا در نزد شقايقها شرمنده مخواه
خدايا دل سرد سيرم را همنشين خورشيد هاي نا مكشوف كن چشمهايم را به سفري بي زوال ببر به دستهايم عدالت را بياموز و به پاهايم صبر بده تا بي كفشي را تاب بياورند.
خدايا چطور بر من خشم نمي گيري ؟ صبر تو کاسه صبر مرا لبريز کرد ، خشم تو در کجاي اين عالم خاکي پنهان شده ؟
خدايا ! ياد زيبايت را از خاطرم مگير ..عشق عالم گيرت را از اين بنده حقيرت دريغ نکن ..
خدايا ! شرمم مي آيد که مرا مي خواني و من رو بر مي گردانم ..
خدايا ! شرمم مي آيد که پاکي را از ياد برده ام ..
خدايا ! شرمم مي آيد که عشق تو فراموشم شده ..
خدايا ! يادت را از خاطرم دور مکن.. مي دانم که مستي ام و هشياريم از اراده توست ، مي دانم که خواب و بيداريم از اراده توست .. مهري که بر گوش و چشمم زدي باز کن .. دلم بسته تر از هر روز ، غرق در دنياي هوس ، عشق تو را به ياد نمي آورد .. مي دانم که اينجايي ، مي دانم که دوستم داري .. مي دانم که نزديک تري به من ، از خودم ... خدايا پرده از رويم بردار تا عشقت وجودم را شعله ور کند.. دلم طاقت دوري از تو را ندارد ، خدايا مي دانم که مرا نگاه ميکي ! توانم بده تا نگاهت کنم ..................