گرگها هجوم آورده اند،
حکم کرده اند!،
دريده شوم...
به جلو مينگرم،
راهي نيست.
پشتِ سر،
پناهي نيست.
در کنار،
ياري نيست.
با توام!،
آن بالا،
خدايي هست؟
به کودکم زبان محبت نخواهم آموخت.
نمي خواهم با زباني منسوخ در ميان انسانهاي مدرن تنها بماند،
نميخواهم بغض کند و زار بزند،
نميخواهم ساعتها به دور دست خيره شود و پلک نزند.
ميخواهم شاد باشد،
زندگي کند،
دوست بدارد!
دوست داشته شود!
عاشق آن نيست که هر لحظه زند لاف محبت
مرد آنست که لب بندد و بازو بگشايد...