رفتن دليل نبودن نيست در آسمان تو پرواز مي کنم. عصري غمگين و غروبي غمگين تر در پيش من نيز
بي زار از خود از کرده خويش دل نامهربانم را به دوش مي کشم تا آنسوي مرزهاي انزوا پنهانش کنم .
رفتن دليل نبودن نيست در آسمان تو شايد ولي در شب خويشتن چگونه بي تو گم شوم .
تو را تا فردا با خود خواهم برد و با عشق تو و با ياد تو خواهم مرد . تو باور نکن اما من عاشقم
حالا که رفتني شده اي باشد قبول ...
لا اقل اين نکته را بدان :
آهن قراضه اي که چنان گرم گرم مي تپيد دلم بود نامهربان . . .