• وبلاگ : بنام پروردگار حي و توانا
  • يادداشت : ساده مي گويم
  • نظرات : 0 خصوصي ، 7 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + گرماي وصال 
    سرمازده و خشک

    مانند فلزي که هزاران سال رنگ گرما را نديده

    و همان جا در همان دخمه

    در آن نموري و تاريکي

    بيهوده و عبث قفسي شده براي خود

    روح لطيفش بر خلاف کالبد سختش...

    و اين روح ذره ذره مي شود

    هر نوري که در اين دخمه افول و نزول مي کند

    ابن روح تکه تکه تر مي شود

    همانند غباري که از سرعت عشق در ره قلب معشوق بر مي خيزد

    ولي شبي در خواب مي بيند:

    دست گرمي مي نوازدش

    گويي خورشيد همان نزديکي هاست

    آنگاه آن دست مهربان مي رساندش به آتش

    روحش به هم مي آميزد

    از گرماي وصال آب مي شود!