مانند فلزي که هزاران سال رنگ گرما را نديده
و همان جا در همان دخمه
در آن نموري و تاريکي
بيهوده و عبث قفسي شده براي خود
روح لطيفش بر خلاف کالبد سختش...
و اين روح ذره ذره مي شود
هر نوري که در اين دخمه افول و نزول مي کند
ابن روح تکه تکه تر مي شود
همانند غباري که از سرعت عشق در ره قلب معشوق بر مي خيزد
ولي شبي در خواب مي بيند:
دست گرمي مي نوازدش
گويي خورشيد همان نزديکي هاست
آنگاه آن دست مهربان مي رساندش به آتش
روحش به هم مي آميزد
از گرماي وصال آب مي شود!