مانند فلزي که هزاران سال رنگ گرما را نديده
و همان جا در همان دخمه
در آن نموري و تاريکي
بيهوده و عبث قفسي شده براي خود
روح لطيفش بر خلاف کالبد سختش...
و اين روح ذره ذره مي شود
هر نوري که در اين دخمه افول و نزول مي کند
ابن روح تکه تکه تر مي شود
همانند غباري که از سرعت عشق در ره قلب معشوق بر مي خيزد
ولي شبي در خواب مي بيند:
دست گرمي مي نوازدش
گويي خورشيد همان نزديکي هاست
آنگاه آن دست مهربان مي رساندش به آتش
روحش به هم مي آميزد
از گرماي وصال آب مي شود!
اگه بگم نمي بخشمت... دروغه
مي بخشمت، اما الان واقعاً خستم
از همه چي خستم، از آدما، از حرفايه دروغ...
ديگه همه چي....... تمام
خدانگهدار عشق من